دلم میخواد از هفتهای که گذشت بنویسم...
هفته گذشته، برام هفته ای به شدت پرمشغله بود. از ۶ صبح که بیدار میشدم و میرفتم بیرون تا ۸،۹ شب بیرون بودم. یه روزایی شیفت صبح بیمارستان بودم و بعد از ظهر برای کلاسهای تئوری باید دانشگاه میرفتم. یه روزایی همین این پروسه برعکس بود. یعنی صبح دانشگاه بودم و شیفت عصر بیمارستان.
خوبی دانشگاه من اینه که بیمارستان خیلی نزدیک دانشگاهه و مجبور نیستم این مسیر رو با ماشین رفت و آمد کنم.
گرچه تقریباً دو ، سه هفتهای هست که از شر پول اسنپ دادن خلاص شدم و مسافت خونه _تا دوتا شهر بعدترش_ تا دانشگاه رو خودم با ماشین رانندگی میکنم و میرم و برمیگردم.
چهارشنبه یکی از اون روزهای خسته کنندهای بود که صبح تا دو و نیم بعد از ظهر کلاس داشتم و بعدش شیفت عصر بیمارستان بودم.
صبحش ماشین رو تو پارکینگ دانشگاه پارک کرده بودم و زمانی که شیفتم تموم شد و از بیمارستان بیرون اومدم، هوا عملاً تاریک بود. چهارشنبه اولین شبی بود که دانشگاه رو اونقدر تاریک و مخوف میدیدم؛ اما در عین حال پر از سکوت و آرامش بود. خیلی تجربه جالبو دوست داشتنی بود.
تصور کن با این برنامه فشرده، کلاس پیانو، تمرینات تیراندازی و کلاس زبان هم باید گنجونده میشد. عملا شب یک جسم خسته به خونه میرسید.
جمعه[۸/۱۷] مسابقه ی تیراندازی استانی به صورت آزاد و انفرادی برگزار شد. به توصیه استادم تو این مسابقه شرکت کردم و برخلاف انتظارم نفر سوم، رشته ی تفنگ بادی تو رده جوانان شدم.
اینکه میگم برخلاف انتظارم به خاطر این بود که اصلاً انتظار اینو نداشتم که رتبهای بیارم و همش تصور میکردم که ممکنه نفر پنجم یا ششم بشم. آخه یکی از سیبل هامو خراب کرده بودم. در کل برام تجربه خوبی بود.
البته تو پرانتز بگم که خواهرم تو رشته تپانچه تو رده نوجوانان نفر اول شد و مدال طلا گرفت.
و خب الان که به سختیهای هفته پیش فکر میکنم به خودم میگم که ارزشش رو داشت و چی بهتر از این که تلاش هات، خستگیهات به ثمر بشینه و از دیدنشون غرق لذت بشی.