گذشته!

مشاورم می‌گفت من از اون دسته آدم‌هایی هستم که دو دستی به گذشته چنگ می‌زنم، از تغییر می‌ترسم، تغییرات رو سخت می‌پذیرم و رها کردن برام همیشه دشواره. راست هم می‌گفت... چون وقتی به خودم نگاه می‌کنم، می‌بینم چقدر بارها با دست‌های خودم خودمو اسیر کردم، چقدر موقعیت‌ها و فرصت‌های جدید رو به خاطر ترس از دل کندن، از دست دادم.
از اون روز به حرفش فکر می‌کنم. با خودم می‌پرسم: کجای گذشته اون‌قدر قشنگ بوده که هنوز نمی‌خوام رهاش کنم؟ آیا واقعاً همه‌چیز زیبا بوده یا فقط ذهنم مثل یه قاب عکس، بخش‌های خوبش رو نگه داشته و بقیه رو محو کرده؟ شاید ما آدم‌ها به گذشته نمی‌چسبیم چون زیباتره، بلکه چون آشناتره... چون تغییر، یعنی وارد شدن به دنیایی که هنوز بلد نیستیم، جایی که کنترل نداریم.
تغییر شبیه یه پرش وسط تاریکی می‌مونه؛ ما ترجیح می‌دیم روی زمین سخت و شناخته‌ای بایستیم، حتی اگر پر از خار باشه؛ تا اینکه به چیزی ناشناخته پا بذاریم. ولی واقعیت اینه که موندن تو گذشته، مثل نگه داشتن چیزی در مشت بسته‌ست؛ هرچی محکم‌تر فشارش بدی، بیشتر خسته می‌شی و دستت زخم می‌شه.
شاید ترس از تغییر، بیشتر از خودِ تغییر ما رو زخمی می‌کنه. شاید سخت‌ترین بخش ماجرا، همین لحظه‌ی دل کندنه... لحظه‌ای که باید یاد بگیری با احترام از گذشته خداحافظی کنی و با شجاعت به آینده خوشامد بگی.

پ.ن: امروز ۲۰ ام هست، کسی میدونه چرا بیان به صورت خودکار زده ۲۱ ام؟!

  • ۱۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۲۱ شهریور ۰۴

    کافه کتاب رویایی

    ✨️رویای من ساده اما عمیق است…
    🫖یک کافه‌کتاب کوچک، با بوی قهوه‌ی تازه‌دم که در هوا می‌پیچد و لابه‌لای صفحات کتاب‌ها گم می‌شود. جایی که آرامش نه فقط یک حس، بلکه مثل موجی نرم، از دیوارها و نگاه‌ها عبور می‌کند.
    🧱دکور کافه از چوب گرم و صمیمی ساخته شده، و همه‌جا پر است از کاراکترهای کارتونی و عروسک های ریزو درشت در لابه لای قفسه های کتاب که عاشقشان‌م؛ انگار گوشه‌گوشه‌ی کافه، عطر دوران کودکی را زنده می‌کند.
    🐈در گوشه‌ای از کافه، یک گربه‌ی پشمالو با چشم‌های گرد و مظلوم، درست شبیه همان که در کتاب کافه ماه کامل آمده، روی مبل کوچکش لم داده. گاهی با کش‌وقوس تنبلانه‌ای، نیم‌نگاهی به مشتری‌ها می‌کند و دوباره پلک‌هایش را می‌بندد.
    🌸روی میز، درون یک گلدان شیشه‌ای، گل‌های نرگس با تزئینات لطیف گل عروس می‌درخشند. کنارش کتابی باز مانده… من با لبخند به سمتش می‌روم، دستم را روی صفحه می‌گذارم و دوباره غرق در دنیای داستان می‌شوم.
    🍂پاییز که از راه برسد، من پشت بار می‌ایستم. آب‌جوش را آرام و حساب‌شده روی دریپر می‌ریزم… صدای ظریف و دلنشین جاری شدن آب، مثل موسیقی آرامی در پس‌زمینه می‌پیچد و با عطر قهوه قاطی می‌شود. قهوه که آماده می‌شود، دست‌هایم را دور گرمای لیوان حلقه می‌کنم، به خیابان بارانی خیره می‌شوم و به نم‌نم باران که بر شیشه می‌رقصد، گوش می‌دهم.
    🪽در آن لحظه، دنیا خلاصه می‌شود در بوی قهوه، صدای آب، ورق خوردن کتاب، گل‌های نرگس، رقص برگ های زرد و نارنجی خیابان
    و بارانی که آرام و بی‌صدا می‌بارد…

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۲۶ مرداد ۰۴

    ترم تابستون

    اجازه بدین سر صبح عفت کلامم رو حفظ کنم و به این جمله اکتفا کنم که : 

    کلاس ترم تابستون ، درس معارف ! ساعت ۷ ونیم صبح شنبه ، واقعا خره :/

  • ۱۱
  • نظرات [ ۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۱۲ مرداد ۰۴

    رهایی

    هنوز هم ثانیه‌هایی برای نفس کشیدن دارم؛ هرچند گاهی نفس‌هایم سنگین می‌شوند، اما باز هم در سینه‌ام جان دارند. هنوز هم زمان در حال گذر است، بی‌توجه به حال من، اما همین گذر، نوید تغییر است. هنوز هم می‌توانم روزهایی را تصور کنم که لبخند بر لبانم می‌نشیند؛ لبخندهایی واقعی، از دل، نه لبخندهایی برای آرام کردن دیگران.
    می‌دانم این روزهای سخت، این شب‌های طولانی، این بغض‌های گره‌خورده در گلو، همه می‌گذرند. دردها ماندنی نیستند، حتی اگر طول بکشند. بالاخره از پیله‌ی خودم بیرون می‌آیم؛ از حصاری که دور خودم کشیدم، از ترس‌هایی که باورشان کرده بودم. بالاخره پرواز را یاد می‌گیرم، آرام آرام، با بال‌هایی زخمی اما پر امید.🎈
    بالاخره جایی را پیدا می‌کنم که هوایش آرامم کند؛ جایی دور از این خانه، دور از خاطرات سنگین، دور از صداهایی که مدام مرا به عقب می‌کشانند. بالاخره آرامشی را می‌سازم که شایسته‌اش هستم؛ نه آرامشی تحمیل‌شده، بلکه آرامشی واقعی، عمیق، از درون.🪽
    و آن‌روز، به گذشته‌ام لبخند می‌زنم؛ به خودم، به تمام لحظاتی که دوام آوردم، که تسلیم نشدم. من به خودم قول داده‌ام: روزی خواهد آمد که بگویم "من از پسش برآمدم."✨️

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۲۳ تیر ۰۴

    ایرانم

    امیدوارم وقتی چند سال بعد، دانش‌آموزی کتاب تاریخ معاصر را ورق می‌زند و به فصل ۲۴ می‌رسد، با جمله‌هایی شبیه این روبه‌رو نشود:

    «در بامداد روز جمعه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴، با اصابت اولین موشک‌ها به خاک ایران و شهادت شش تن از دانشمندان هسته‌ای و سران کشور به دست رژیم اسرائیل، جنگی تازه آغاز شد؛ جنگی دیگر در دل قرن بیست‌و‌یکم، بر پیکر زخمی مردمی که هنوز خاطره‌ی ۸ سال دفاع مقدس را از ذهن خود پاک نکرده بودند.»

    امیدوارم که آن کتاب، به جای روایت درد و آوار و خون، پر باشد از سطرهایی درباره صلح، گفتگو، سازندگی، پیشرفت.

    امیدوارم نویسنده‌ی آن کتاب ناچار نباشد از کودکانی بگوید که دیگر به مدرسه نرسیدند، از مادرانی که برای همیشه چشم‌به‌راه ماندند، از شهری که از نقشه محو شد، از شبی که هرگز تمام نشد.

    امیدوارم هیچ‌گاه چنین روزی در حافظه تاریخ و مردم ثبت نشود.

    مردمی که نه تشنه‌ی جنگ‌اند، نه خواهان ویرانی، بلکه تنها آرزویشان این است: آرامش، امنیت، و زندگی در سرزمینی که هنوز می‌شود به آینده‌اش امید داشت.

    پ.ن: هنور باورم نمیشه، اسم وقایع اخیر رو باید چی گذاشت؟!

  • ۶
  • نظرات [ ۴ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۲۵ خرداد ۰۴

    غریبه آشنا

    آشناست...

    یه غریبه‌ی آشنا.

    کسی که یه زمانی تمام دنیام بود، حالا یه اسم معمولیه تو لیست مخاطب‌هام. یه اسم که قلبم هنوزم با دیدنش یه لحظه از تپیدن می‌ایسته...

    بهم بگو، به چی باید اعتراف کنم؟

    به اینکه هنوز، هر روز، بی‌هیچ دلیل خاصی، عکس پروفایلت رو چک می‌کنم؟

    به اینکه زل می‌زنم به همون لبخند نصفه‌کاره‌ات، به چشم‌هایی که یه روزی توشون خونه داشتم، و بعد چشم‌هامو می‌بندم تا مطمئن شم هنوزم اجزای صورتتو از حفظم؟

    به اینکه هنوز، گاهی وقتا دلم برات تنگ میشه؟ بی‌دعوت، بی‌خبر، درست وسط یه روز شلوغ یا یه شب ساکت؟

    به اینکه با همه‌ی زخمایی که رو دلم گذاشتی، با همه‌ی حرفای نگفته، هنوزم گاهی آرزو می‌کنم ای کاش یه بار دیگه... فقط یه بار دیگه ببینمت؟

    یا شاید باید اعتراف کنم که تو رفتی، ولی چیزی ازت توی من جا مونده. یه تکه‌ی حل‌نشده. یه صدای آشنا تو ذهنم، یه نگاه نصفه‌کاره توی خاطره‌هام.

    غریبه شدی... ولی نه برای دلم. نه برای اون تکه‌ای از من که هنوزم هر بار اسمت رو می‌شنوه، یه جوری می‌لرزه...

    تو غریبه‌ای، اما از اون غریبه‌هایی که آدم هنوزم ته دلش می‌دونه یه روزی، یه جایی، یه جور دیگه دوستشون داشت.

  • ۹
  • نظرات [ ۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۲۲ خرداد ۰۴

    نخی نقره ای

    امشب، در آرامش بی‌خبر آینه، دست کشیدم بر موهایم. همان گیسوانی که همیشه برایم نشان جوانی بود، نشانی از شور، از فصل‌های روشنِ امید. اما انگار زمان، بی‌آن‌که در بزند، مهمان تاریکیِ گیسوانم شده بود. در لابه‌لای انبوهشان، نخی نقره‌ای آرام گرفته بود؛ اولین تار موی سفیدم، در سن ۲۴ سالگی.

    برای چند لحظه، گویی همه چیز ایستاد. دلم لرزید، نه از پیری، که از غافلگیریِ ناگهانیِ گذر زمان. حس عجیبی بود—هم ترس، هم حیرت، هم اندکی اندوه. شبیه دیدن پرنده‌ای در قفس آینه، که بی‌صدا یادآوری‌ات می‌کند: "تو در حرکت هستی... تو در حال شدن هستی."
    اما مگر نه اینکه نقره‌ای شدن یک تار، شاید حکایت یک اندیشه‌ی عمیق باشد؟ نشانی از شب‌هایی که در سکوت گذشت، از فکرهایی که خاموش گفته شدند، از لبخندهایی که بی‌صدا گریستند؟
    شاید این سفیدی، سپیدیِ تجربه‌ای‌ست که آهسته بر تاریکی مو نشسته، نه نشانه‌ی ضعف، که جلوه‌ای از بلوغ، از فهمیدن، از لمس زندگی با نگاهی نرم‌تر.
    و من، ایستاده در برابر آینه، آن تار مو را نمی‌چینم. می‌گذارم بماند؛ بماند تا روایت کند قصه‌ی زنی که زیسته، احساس کرده، و هنوز زیباست...
    با یک نخ نقره‌ای در میان شب‌موهایش.

  • ۱۶
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۱۰ خرداد ۰۴

    هیاهوی شهر

    سرم شلوغ‌تر از همیشه است.انگار درونم، شهری بیدار مانده؛ شهری که هیچ‌وقت نمی‌خوابد.

    صدای افکار مثل بوق ماشین‌هایی‌ست که بی‌وقفه می‌گذرند، بی‌آن‌که منتظر چراغ سبز بمانند. آدم‌هایی در ذهنم قدم می‌زنند، بعضی آشنا، بعضی غریبه؛ یکی فریاد می‌زند، یکی می‌خندد، یکی می‌گرید، و یکی آرام در گوشم نجوا می‌کند که: "کمی سکوت لازم است..."

    اما کجاست این سکوت؟

    می‌گردم دنبالش بین کوچه‌پس‌کوچه‌های مغزم، اما هر بار، قبل از آن‌که پیدایش کنم، یک فکر تازه مثل رهگذری عجول، راه را می‌بندد. من در این شهرِ بی‌نظم و پرهیاهو گیر کرده‌ام؛ شهری که خیابان‌هایش را فکرها سنگ‌فرش کرده‌اند و دیوارهایش پر است از خاطراتی که مثل پوسترهای قدیمی هنوز کنده نشده‌اند...

    شاید وقت آن رسیده کمی بایستم. در یکی از میدان‌های همین شهر ذهنم، نفس بکشم، چشم ببندم، و اجازه دهم حتی برای چند لحظه، سکوت از راه برسد...

  • ۸
  • نظرات [ ۱ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۹ خرداد ۰۴
    که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد 🌱
    ***
    چه حسرتیست بر دلم
    که از تمام بودنت
    نبودنت به من رسیده
    آرشیو مطالب