۳۹ مطلب با موضوع «مینیمال» ثبت شده است

گل ماندنی من

+کتاب شازده کوچولو رو خوندی؟

_آره

+ یه جاش میگه "گل من گاهی بداخلاق و کم حوصله و مغرور بود، اما ماندنی بود و این بودنش بود که او را به گل من تبدیل کرده بود." 

+ هر چیزی رو تو رابطه میشه بهتر کرد و تحمل کرد به شرطی که طرف موندنی باشه. تو بچه بازی درمی‌آوردی ولی موندنی بودی. خودشم میدونست با اینکه اذیتش میکنی ولی چقدر دوستش داشتی.

_ :)

پ. ن:امیدوار بودم که عشق بین من و تو در کنارهم تبدیل به گُلی بشه که هرگز پژمرده نمیشه :)

به قول نریمان :وانمود کردم به همه که خیلی سخت نبود غم رفتن و دل بریدنت،وانمود کردم به همه که دیگه اشتیاقی نیست واسه دوباره دیدنت !

این ویس صرفا حاوی درد و دله ( برداشتمش) 

  • ۱۴
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۲۲ خرداد ۰۱

    دست ها

    آروم صِدا م کرد و گفت : چشماتو ببند دست هاتو بیار جلو .

    چشماممو بستم و خیلی آهسته و با احتیاط دست هامو جلو آوردم و روی میز سرد کافه گذاشتم .

    یه ثانیه یا شاید هم در کسری از ثانیه دست هام گرم شد ...

    دستاشو گذاشته بود روی دست هام . باورم نمیشد . نمیدونم چند ثانیه گذشت اما طاقت نیاوردم و لرزون چشمامو باز کردم اولین چیزی که دیدم صورتش بود وبعد دست هایی توهم قفل شده بود . اولین بار بود که دست هام توی دست های یه نامحرم بود .از گرمای دستش دلم یه جوری شد. بهتره بگم انگار تُلوپی ریخت .

    بهم گفت به خودش قول داده بوده تا وقتی که به احساسش و من مطمئن نشد دست هامونگیره و حالا امروز روزی بود که به من و احساسش مطمئن شده بود ...

    یکمی که گذشت برام شروع کرد به لی لی لی حوضک خوندن   بعد از اینکه یکم از تو شوک بودن در اومدم به شوخی گفت خب خانم خانما یکم دستتو میاوردی جلوتر من که انگار رو میز خوابیدم.

    خندم گرفته بود راست میگفت بیچاره بخاطر اینکه بتونه دست هامو بگیره مجبور شده بود روی میز خم شه. یکم دست هامو جلوتر بردم و آروم با انگشت شَستم انگشت های شَستِشو لمس کردم و نازشون کردم و از اعماق وجودم به چهره اش لبخند زدم .

    پ.ن :به مناسبت سالگرد عاشقیمون 

    پ.ن 2 : باهم گوش بدیم 

  • ۹
  • نظرات [ ۵ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۲۰ شهریور ۰۰

    لازمه ی جریان زندگی 🍃

    همه ی ما آدم ها قطعا دلبستگی های زیادی داریم. دلبستگی هامون هم شامل خیلی چیز ها میشن و محدودیتی براش وجود نداره؛ مثل اشیا، حیوان و حتی آدم.

    حالا یه سوال خیلی اساسی این وسط بین تمام این دلبستگی ها به وجود میاد. کدوم یکی از این دلبستگی ها اگر تو زندگیت حضور نداشته باشن نمیتونی به زندگی ادامه بدی؟ یا لاعقل چنین حسی در زمان نبودنش در تو به وجود میاد؟

    خودِ من وقتی داشتم به این سوال فکر میکردم به این نتیجه رسیدم که پیانو و کتاب دو عضو جدا نشدنی از روح من هستن.

    و اگر رویا رو از ذهنم بگیرن هیچ فرقی با یه مُرده ی متحرک ندارم.

    برای شما نبودن چه چیزی باعث میشه حس کنین که راه نفستون بسته شده و زندگی جریان نداره؟ 

  • ۴
  • نظرات [ ۵ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۱۷ شهریور ۰۰

    درماندگی آموخته شده

    سلام 

    مطابق با پست قبلی قرار شد که "درماندگی آموخته شده " رو بهتون توضیح بدم .

    زمانی که انسان‌ها یا حیوانات به این درک می‌رسند که هیچ کنترلی بر روی اتفاقات پیرامونشان ندارند، احساس درماندگی می‌کنند و بر همین اساس فکر و رفتار می‌کنند.این پدیده درماندگی آموخته شده نام دارد، چرا که فرد از همان ابتدا این حس از درماندگی را در ذات خود ندارد. هیچ کس با این باور به دنیا نمی‌آید که هیچ کنترلی بر روی رویدادهای پیرامونش ندارد و بی‌فایده است که بکوشد کنترل امور را به دست گیرد. رفتاری است که آن را می‌آموزد، شرطی شدن این رفتار به خاطر اتفاقاتی است که در زندگی فرد رخ می‌دهند و او واقعاً بر روی آن‌ها کنترلی ندارد یا خودش گمان می‌کند که بر روی آن‌ها هیچ کنترلی ندارد

    بنابراین برای رویارویی با مشکل مورد نظر هیچ مقابله و تلاشی نمی کند. 

    امیدوارم که براتون مفید بوده باشه :)

  • ۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۱۹ خرداد ۰۰

    واکنش

    اگر بخواهی به هر چیزی که به تو گفته می‌شود واکنشی عاطفی نشان بدهی، به رنج بردن ادامه خواهی داد. 

    قدرت حقیقی در عقب رفتن و مشاهده‌گر بودن است. قدرت در خودداری است. اگر اجازه بدهی کلماتِ دیگران تو را کنترل کند، هرچیز دیگری هم تو را زیر سلطه خواهد گرفت. 

  • ۱۱
  • نظرات [ ۹ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۱۵ ارديبهشت ۰۰

    خنده داریم تا خنده

    خنده داریم تا خنده !

    هر خنده یک رنگ و بوی منحصر به فردی داره . بعضی خنده ها از جنس مامان ، مهربون هستن و  بعضی هاهم از جنس بابا با ابهت اما دلنواز هستن :)

    بعضی خنده ها روح رو جلا میدن و بعضی هاهم ترسناک ان عین تو فیلما!

    حتی بعضی هاهم مزه دارن ؛ مـثلا بعضی ها شیرین ان و در عین حال بعضی ها هم تلخ !

    از بین همه ی لبخند ها یکی شون هم ملقب میشه به " لبخندِ خاص ". از همون هایی که میگن دل عاشقُ میلرزونه :)

    بعضی خنده ها یک دنیا دردُ پشتشون پنهان میکنن و بعضی ها هم با وجود مشکلات  قهقه سر میدن ! :)

    خلاصه که خیلی حواستون به لبخنداتون باشه . هیچوقت  خنده های شیرین و  مهربونتونُ از خودتون محروم نکنین .

    از قدیم گفتن " خنده بر هر درد بی درمان دواست " .

  • ۱۷
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۸ ارديبهشت ۰۰

    روز

    روزهایی لا به لای روزهای خوبمان سرک می‌کشند که نمی‌توان جز روزهای خوب به حساب آورد. از طرفی هم برخی معتقدند به روز های سخت و بد هم تعلق ندارند. انگار به نوبه ی خودشان سعی دارند خودشان را میان روزمرگی هایمان بچپانند. شاید هم واقعا متعلق به همان روزمرگی های ما هستند ولی ما به سادگی از کنارشان می‌گذریم!

    آن روز ها برایمان به اندازه ی یک دنیا مسکن های بی حسی می آورند. به وجودمان تزریق می کنند و از ما می‌خواهند بدون توجه به گذر زمان و وقایع اطراف کمی بیخیال بر روی صندلی ننویی توی نشیمن بنشینیم و سرمان را به بالشت پشت سرمان تکیه دهیم و فقط به ریتم و ضرباهنگ حرکت صندلی بر روی سرامیک توجه کنیم و در رویاهای دور و نزدیک خود غرق شویم.

  • ۱۰
  • نظرات [ ۵ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۱۶ اسفند ۹۹

    سوالی حیاتی

    اخیرا سریالی دیدم که ذهنمو خیلی درگیر خودش کرد. داستان راجب یک بازیگر و خواننده ی مطرحی بود که متوجه میشه مریضی سختی داره وتنها 3 ماه تا انتهای پایان زندگیش باقی مونده . اون شخص این موضوع رو از تمام افراد پنهان کرد. از اون پس سعی کرد جوری که دلش میخواد زندگی کنه و احساساتشُ بروز بده ؛ اما زندگی مثل همیشه فقط راه های هموار نداره و پر از چاله ها و تپه های سنگی بلند هم هست. این بازیگر به دلیل اینکه برخلاف عقیده ی مادرش دادستان نشد و شغل بازیگری رو در پیش گرفت مادرش نادیده اش گرفته بود و تردش کرده بود. صبح روزی که کنسرت داشت بلیط کنسرت رو برای مادرش میبره و میگه که ممکنه این تنها باری باشه که بتونی منو روی صحنه ببینی اما باز هم مادرش نادیده اش گرفت و هرگز به اون کنسرت نرفت . تو این سکانس به این فکر کردم که اگر مادرش میدونست که فرزندش مدت کوتاهی زنده است آیا بازهم این رفتارو میکرد یا نه .گاهی وقت ها ما آدم ها بدون در نظر گرفتنِ نتیجه، کارهایی رو انجام میدیم که ممکنه مدت طولانی حسرت روی دلمون بکاره .به این سوال فکر کردم که چرا ما آدم ها گاهی شرایط زندگی رو برای هم سخت می کنیم و خیلی سخت از گناهان هم میگذریم و به این فکر نمی کنیم که به جای این مدتی رو که از هم ناراحت هستیم میتونیم شاد تر در کنارهم زندگی کنیم .به خودم گوش زد کردم که ممکنه هر بار آخرین مکالمه ی من با یکی از عزیزانم باشه .ممکنه هیچوقت فرصت نشه جبران اون حالِ بدی که تو دلش میزارمو بُکنم و تا ابد به عنوان آخرین خاطره از من تو ذهنش حک بشه.

    داشتم به این فکر میکردم که اگر بیان و بهم بگن 3 ماه دیگه می میرم و تنها این سه ماه آتی ، باقی مانده ی عمرم هست چیکار میکردم .به کلی کارهایی که تا الان دوست داشتم انجام بدم ولی هنوز نتونستم بهشون جامع عمل بپوشونم فکر کردم . دلم میخواست از الان جوری زندگی کنم که انگار فردایی وجود نداره . اما متاسفانه شرایط زندگی این اجازه رو به آدم نمیده و انقدر رخداد های عجیبی اتفاق می افته که حتی ممکنه به ذهن ادم خطور نکنه. 

    تنها جوابی که از اون سوال به دست آوردم این بود که " با عشق زندگی کنیم " اینطوری کمتر حسرتی به دلمون میمونه و میتونیم از لحظات در حال سپری شدن زندگیمون لذت ببریم .

    عکس مربوط به فیلم "عشق بی پروا"

  • ۱۷
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • یاسمن گلی :)
    • دوشنبه ۲۷ بهمن ۹۹

    سکوت

    سکوت همیشه به این معنا نیست که حرفی برای گفتن نداری؛ 

    روز هایی میرسن که عمدا سکوت میکنی تا افکارت مثل فنر از جا نپرن و بیرون نریزن! 

  • ۱۷
  • نظرات [ ۸ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۹ بهمن ۹۹

    قلب یا دل

    در زبان ترکی نمیگن "دلتنگتم"

    میگن : اُیریم سَنی ایستییده...

    یعنی "قلبم تو رو میخواد" ! 

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۲ بهمن ۹۹
    که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد 🌱
    ***
    چه حسرتیست بر دلم
    که از تمام بودنت
    نبودنت به من رسیده