۸ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

۸صبح

صبح رو با ذکر " دیگه غلط بکنم از ترم بعد ساعت ۸ صبح کلاس بردارم" شروع می‌کنیم !

یکی از انگیزه های بیدار شدن امروز صبح زود ، ناهار قرمه سبزیِ سلفه! حداقلش مثل بعضی دانشگاه ها نیست که چمن دانشگاه رو بچینن با آب قاطی کنن تحویل دانشجو های مملکت بدن !

  • ۲۵
  • نظرات [ ۲۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۲۵ مهر ۰۲

    چالش "چشم هایم"

    اگر یک روز صبح از خواب بیدار شی و بفهمی دیگه نمیتونی ببینی چه حسی بهت دست میده؟ یا اگر بهت بگن به مرور زمان ،طی چند سال آینده ی نزدیک نور چشم هات ،فروغ و برق نگاهت کم رنگ و کم رنگ می‌شه و تا اون لحظه ای که دیگه نتونی ببینی ادامه پیدا میکنه ، واکنشت چیه؟

    بعد از شنیدن این خبر بد اولین فکری که به سراغت میاد چیه؟ فکر می کنی بعد از اینکه بیناییت رو از دست بدی اولین چیزی که به شدت دلتنگ دیدنش میشی چیه ؟ یا کیه ؟

    من میخوام از همین تریبون استفاده کنم و با کمک همه ی شما چالش جدیدی راه بندازم . این شما و این چالش جدید " چشم هایم " .

    و هرکسی که الان داره این پستُ میخونه رو به این چالش جدید دعوت میکنم تا راجب این موضوع بنویسه .

    تو این چالش از چشم هاتون بنویسین. از چیز هایی بنویسین که با چشم هاتون می تونین ببینین، اما تا الان به زیباییش بی توجه بودین. از درکِ واژه هایی بنویسین که بدون دیدن عملا سخت و بی معنا میشدن مثل رنگ و ...

    هدف از شروع این چالش توجه بیشتر به نعمت دیدن ست. نعمتی که تو روزمرگی ها و شلوغی هامون ازش غافل شدیم. از چالش های ندیدن بنویسین و در نهایت به خودتون یادآوری کنین که شیوه ی درست شکرگزاری از این نعمت درست استفاده کردن از چشم های قشنگتون هست .

    و در نهایت میخوام به طور اختصاصی از چند دوست عزیزم دعوت کنم که این چالش رو شروع کنن. 

    صبا جانم  و محمدرضا و امیرحسین و ویانا و نادشیکو 

    ازتون میخوام هر کدوم از شما بعد از نوشتن این چالش و گذاشتن پستش تو وبلاگتون، ۳ نفر از خواننده های وبلاگتونُ برای شرکت تو این چالش دعوت کنین.

    لطفا تو کامنت همین پست هم اعلام کنین که شرکت کردین تا من لینک پستتون رو بزارم تا من و بقیه دوستان راحت تر به پست هاتون دسترسی داشته باشیم و نوشته های جذابتون رو بخونیم.

    شرکت کنندگان در چالش تا این لحظه :

    امیرحسین | نادِشیکوماهی نیلی | •° 𝓚𝓲𝓶𝓲𝓪 °• | سفید | نگین هستم | 𝑴𝒆𝒍𝒊𝒃𝒆𝒍𝒍 | هیچکس  | آقای سین | مهربان | آقای ربات |محمدرضا|یک کتابخوار |یگانه دخت |مهدیار (مترسک) | e t |🌺آسیــ هــ💚 |نرگسِ نوشکفتهBrilliant.Shrسائر ...  |

  • ۲۸
  • نظرات [ ۲۰ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۱۸ مهر ۰۲

    بینائی یا نابینائی

    سلامت چشم های من تهدید شدن!

    از اولین باری که فهمیدم به بیماری میگرن چشم مبتلا شدم تا به امروز نزدیک به یک سال می‌گذره.

    با تشدید شدن دوباره ی دردها، برای بررسی مجدد و تعویض احتمالی قطره های چشمم که مدت ها بود دیگه ازشون استفاده نمیکردم به چشم پزشک مراجعه کردم . پزشک با یه جمله به قول معروف آب پاکی رو ریخت رو دستم. بهم گفت میگرن چشم به مرور باعث میشه بیناییت رو از دست بدی. 

    از مطب دکتر که بیرون اومدم گیج و منگ بودم. من؟ یاسمن؟به مرور نابینا میشم؟

    پذیرش این موضوع مساوی بود با اضافه کردن یک بار سنگین دیگه، روی دوش هام.

    از این موضوع هیچکس اطلاعی نداره؛ به جز شما. دلم نمیخواست با گفتن این موضوع به خانواده باز هم سرکوفت بشنوم. اخه اصلا توجهی ندارن به این موضوع که درسته محیط و عوامل زندگی باعث بروز این بیماری شده اما عوامل ژنتیکی هم که از پدرم به ارث بردم هم بی تقصیر نبوده . 

    وارد خیابون اصلی شدم .باد سرد پاییزی با شدت زیادی به صورتم خورد. چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.

    به رنگ ها فکر کردم . رنگ سفید شکوفه های الوچه و رنگ صورتی گلبرگ های هلو توی بهار. به رنگ سبزی که جنگل های مازندران توی تابستون به تن داره . به رنگ زرد و نارنجی برگ ها تو پاییز که جنگل ها رو زیبا و عاشقانه میکنه . به رنگ سفید و آبی لباس پوشیده شده ی کوه ها توی زمستون . به رنگ غروبِ دریا که عاشقانه می پرستمش. به رنگ سیاهِ قلم برای نوشتن نت های پیانو. 

    و من یه روزی ممکنه دیگه هیچ کدوم از این ها رو نبینم . یاد این جمله از کتاب "یادت نرود که ..." افتادم :

    گاهی غصه از قلب می آید و می رسد به گلو و درست وسط گلوی آدم گیر میکند. درچنین مواقعی نفس ادم بند می‌آید، به هر دری میزند تا نفسش باز شود ، اما نمی‌شود. غم همان جا می ماند و جا خوش می‌کند.

    پ.ن: بچه ها نگران نباشین،تازمانی که به چشم هام فشار نیارم مشکلی نیست .دکتر میگفت اگر شیوه ی زندگیم بر اساس گریه های ممتد و استفاده طولانی مدت از گوشی و لپتاپ باشه احتمال پیشروی بیماری و نابینایی هست . شما ها که بیشتر از من دارین غصه میخورین :))

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۱۸ مهر ۰۲

    سه شنبه ها با موری

  • ۱۸
  • نظرات [ ۸ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۱۲ مهر ۰۲

    خوب مثل مرده ها

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۷ مهر ۰۲

    خانم سعادت

    خانم سعادت ، معاون مدرسه ی دبیرستانم بود. یک خانم قدکوتاه و خنده رو. خانم سعادت یک دختر و یک پسر داشت. دخترش هم سن من بود و اتفاقا از قضا همکلاسی من هم بود . وقتی امروز چشمامو بستم برای اینکه تلاش کنم دختر خانم سعادت رو به یاد بیارم ۳ تا ویژگیش برام بُلد بود. سفید رو ، قد کوتاه عین خانم سعادت و ساکت . دختر خانم سعادت خیلی مظلوم و ساکت بود. درس خون هم بود . همیشه عالی نبود اما به هر ترتیبی که بود تلاش می‌کرد که جز خوب ها باشه. اون روزها همیشه پس ذهنم این فکر پرورش پیدا کرده بود که خانم سعادت خیلی برای درسِ دخترش سخت گیری می کنه. اخه یه بار روی رفتار های مادر و دختر زوم کرده بودم و اینطوری نتیجه گیری کرده بودم.

    جدیدا خواهر کوچیکه می گفت خانم سعادت معاون مدرسه شون شده . 

    گذشت و گذشت تا امروز، مامان مدرسه خواهرم رفته بود. وقتی برگشت حالش یکم نرمال نبود. بعداز اینکه رفت دست و صورتش رو بشوره ، خواهر کوچیکه گفت یاسمن،خانم سعادت معاون مدرسه شما بود رو یادته؟ گفتم اره . گفت دخترش چی؟ حقیقتا یکم باید به مغزم فشار می آوردم تا چهره دخترخانم سعادت رو به یاد بیارم. یکم که گذشت گفتم چطور؟ گفت مرد! گفتم کی؟کِی؟گفت دختر خانم سعادت.اونم عین تو چندسال پشت کنکوری بود. میخواست پزشکی قبول شه. امسال هم کنکور داده بود. از استرس ایست قلبی کرد . مراسم تشییع جنازه اش امروز برگزار می شه . حقیقتا بیان توصیف حالم با واژه ها غیر ممکن بود .

    هیچکس نمیدونست که تو خونه چقدر تحت فشار بوده . چقدر تو این سال ها سختی کشیده و یا چقدر تو تمام این سال ها بابت دانشگاه نرفتنش به بقیه دروغ گفته . هیچکس نمیدونست که چه بار سنگینی رو دوشش بوده .

    پدرم بعد از فهمیدن این موضوع جوری که من بشنوم گفت به این میگن دختر با غیرت!

    داشتم فکر میکردم که چه حرف بی پایه و اساسی زده . یعنی اگه من پزشکی قبول میشدم در عوضِ تموم شدن نفس های زندگیم ، براش ارزشمند تر بود؟

    به نظرتون کجای این سیستم دیکتاتوری که تو خونه برقراره غلطه که اینجوری جوون هامون پر پر میشن؟ اصلا این خونه ، واقعا خونه است؟ 

    ضمیمه : پست امیرحسین رو درباره مطالب من در اینجا بخونین .

    امیرحسین
    امیرحسین
  • ۲۵
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۵ مهر ۰۲

    انسان در جستجوی معنا

  • ۱۲
  • نظرات [ ۵ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۴ مهر ۰۲

    قدم زدن در کوچه ی پاییز

    حرف‌زدن با او مانند قدم‌زدن بود. مانند پیاده‌روی در کوچه پس کوچه‌های قدیمیِ شهری که در آن بزرگ شده‌ای. مانند صدای خش خش برگ های زرد و نارنجی برگ ها حین قدم زدن . مانند زمزمه های عاشقانه ی باد در گوشِ برگ های به جا مانده ی روی درخت .مانند نمناک شدن صورتت با رقص آهسته ی قطرات لطیف باران. مانند تجربه‌ی لذت رهگذر بودن، این‌که غریبه باشی، برای هر آن‌کس که از کنارت می‌گذرد. هنگام حرف‌زدن با او با خودم آشنا‌تر بودم.

    پ.ن: "پاییز" فصل پادشاهی من مبارک  امیدوارم این پاییز به کام هممون شیرین باشه :)

  • ۲۴
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۱ مهر ۰۲
    که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد 🌱
    ***
    چه حسرتیست بر دلم
    که از تمام بودنت
    نبودنت به من رسیده