ما آدم ها دوست داریم سرنوشت رو برای همه چیز مقصر بدونیم ولی سرنوشت یه طناب بافته شده با هزاران انتخابه که خودمون انتخابشون کردیم !
ما آدم ها دوست داریم سرنوشت رو برای همه چیز مقصر بدونیم ولی سرنوشت یه طناب بافته شده با هزاران انتخابه که خودمون انتخابشون کردیم !
_چیه که دل نانازم رو غمگین کرده؟ روزگارِ لعنتیه؟
+اوهوم...
_چشه این روزگار؟
+به قول علیرضا قربانی "روزگار عجیبیست نازنین ..." یا " من غم پنهان طُ ام ..." یا " حالم از شرح غمت افسانهایست..." یا سخت زیبا میروی یکبارگی..."
یه وقتایی هم ادم دلش میخواد به خودش بگه ببخشید که آخرین بار محکم تر بغلش نکردم. فکر میکردم میتونم دوباره ببینمش ...
یه وقتایی هم این سوال تو ذهنت ایجاد میشه که اونم اندازه ی تو، دلش برات تنگ میشه ؟
حرفزدن با او مانند قدمزدن بود. مانند پیادهروی در کوچه پس کوچههای قدیمیِ شهری که در آن بزرگ شدهای. مانند صدای خش خش برگ های زرد و نارنجی برگ ها حین قدم زدن . مانند زمزمه های عاشقانه ی باد در گوشِ برگ های به جا مانده ی روی درخت .مانند نمناک شدن صورتت با رقص آهسته ی قطرات لطیف باران. مانند تجربهی لذت رهگذر بودن، اینکه غریبه باشی، برای هر آنکس که از کنارت میگذرد. هنگام حرفزدن با او با خودم آشناتر بودم.
پ.ن: "پاییز" فصل پادشاهی من مبارک امیدوارم این پاییز به کام هممون شیرین باشه :)
شاید یک روز در حوالی انقلاب در حالی که در تاکسی زرد رنگی نشستهای و به حرکات انبوهی از عابران زل زدهای، دخترک مشکین مویی با مواجهای دور شانهاش حواست را پرت کند. دلت بلرزد. بی معطلی کرایهات را بدهی و باقیش را نگرفته از ماشین پیاده شوی و با فاصله چند متر دنبالش راه بیفتی.
حرکات دخترک را زیر نظر میگیری کوله ی بنفش رنگش و آن طرح میناکاری قدیمی تو را به سالیان دور پرت میکند اصفهان، یاس، کافه درام...
پس از مدت کوتاهی از همان کتاب فروشی همیشگی سر دربیاوری. چشم بچرخانی .دکور همان دکور همیشگی است. انگار تنها چیزی که گذر ایام رویش تاثیر نداشته است همان دکور کتاب فروشی است و بس. تلخ لبخند میزنی .اینجا پاتوق همیشگیتان بوده. بلاتکلیف جلوی در ورودی ایستادهای دستت را در جیبت فرو میبری .از پشت ویترین نگاهش میکنی .از آخرین باری که دیده بودی اش لاغرتر شده است .لپهایی که زمانی با خنده میکشیدی اش و میگفتی "حق نداری به آنها دست بزنی اینها صاحاب دارند" لاغر شدند اما هنوز گونههای خوشتراشی دارد و هنوز لپش جان میدهد برای گاز گرفتن!
این پا و آن پا میکنی. اما بالاخره وارد کتابفروشی میشوی .حواسش پرتِ نگاه کردن به پشت جلد کتاب است که سد راهش میشوی. سرش را بالا میآورد .نگاهتان در هم قفل میشود. نمیدانی چه بگویی موسیقیِ پخش شده از بلندگو عوض میشود و صدای علیرضا قربانی و آهنگ حالم از شرح غمت افسانهایست در کتاب فروشی طنین میاندازد.
از درون میلرزی .انگار تمام وجودت یخ کرده است. نگاهش پر از حرفهای ناگفته است . پلک میزند مردمک چشمانش میلغزند. انگار چشمانش پر و خالی میشود از اشکهایی که نباید این وقت روز سر و کلهشان پیدا شود.
میخواهی دهان باز کنی اما او زودتر از تو خودش را جمع و جور میکند و آرام از کنارت میگذرد. تو میمانی و هوایی که برای نفس کشیدن کم است.
از کتابفروشی بیرون میزنی و کنار در ورودی می ایستی. کارش که تمام شد پا تند میکند و از در ورودی میگذرد اما دقیقاً بعد از برداشتن دومین قدم تردید میکند. پایش را دوباره در همان جای قبلی میگذارد. مکث میکند. در میان هیاهوی رهگذران صدای نفس کشیدنش را می شنوی که عمیق و با فشار هوا را با ریه هایش می بلعد و پر التهاب و لرزان هوا را به بیرون میراند. حتی به اندازه ی ثانیهای پلک زدن چشم از او بر نمیداری .منتظری حرفی بزند. کاری بکند .سرش را پایین میاندازد و آرام زمزمه میکند دنیا خیلی کوچک است عزیز من و از تو دور میشود.
تمرین نوشتن در تاریخ بیست شهریور ۱۴۰۲
احتمالا اگر به این نتیجه برسیم که" اون تصمیم بهترین تصمیمی بود که میتونستم در اون شرایط بگیرم" آرامش بیشتری تو زندگی تجربه میکنیم.
احتمالا امید باید شکل رنگویی باشه که تو دل بیابون دنبال چند قطره آبه!
فکر میکنی پیدا کردن یه قطره آب تو بیابون چقدر سخت باشه؟ پیدا کردن یه دوست واقعی هم به همون اندازه سخته !
میگم نکنه یکی بیاد برات بهتر از من بنویسه منو یادت بره ؟هوم؟
نکنه بلدتر باشه تو رو؟ نکنه قشنگ باشه دلت بلرزه؟ بیاد دستاتُ محکم بگیره خلاص شی از فکر و خیالم؟ نکنه اصلا منو یادت رفته؟نکنه بری بغلش بعد دستات یخ کنه بری قایمش کنی تو دستای یکی دیگه؟ نکنه بیشتر از من برات ضعف بره ؟ نکنه دستاتُ باز کنی و اون مدلی بغل بخوای ازش؟ نکنه مژه هاتُ بیشتر از من دوست داشته باشه؟ نکنه بیاد خل و چل نباشه مثل من ؟ مثل وقتایی که شبیه کلاه قرمزی برات "تفلد عید شما مبارک" میخوندم. همچین موقر و درست و حسابی و جدی باشه. همونجوری که دوست داشتی و عاشقش بشی! میگم نکنه بقیه راست میگن؟ نکنه اصلا یادت نیست؟ ننداخته باشی دور اون دیوونه بازی هارو ؟ یادته اصلا زمانهایی که تو بغلت بودمو؟ نکنه بقیه راست میگن؟ یه حرفی بزن ...