۵ مطلب با موضوع «گُلی :: صِدای گُلی» ثبت شده است

جا مانده از تابستان های دهه شصت

هشت سالته و تابستونه ، بیرون باد گرم و خشکی در حال وزیدنه و تو توی خونه روی قالی گُلی سِفت کف خونه ، زیر باد خنک کولر پنجره ایی قدیمی نشستی و با تمام وجود سرگرم تلویزیونی .. نه میدونی قسط وام چیه ، نه پول خونه چیه .. نه نه نه .. زندگی خوبه و تو یخچال هم بستنی هست

امشب ته کوچه عروسیه دختر این یکی همسایتون با پسر اون‌یکی همسایه تونه و مامان همون یه دست لباس مَجلسیتو شسته و رو بند انداخته و حقیقتش تو اصلا تو فکر این نیستی که چی بپوشی.. چون وقتی یه سفره بزرگ میندازن رو زمین و همه دورش جمع میشن ، مهم اینه که تو رو به روی دوستت نشسته باشی و نوشابه شیشه ایی هاتون یه رنگ باشه .. نه لباست قشنگتر باشه

به پیشنهاد شروین متن بالا که نوشته ی خودش هست رو خوانش کردم. میتونین با لینک زیر بشنوین. تو پرانتز بگم که ادیت من و شروین متفاوت هست که لینک هر دوش رو میزارم تا هر دوتاش رو بشنوین .

لینک پست شروین و پست خوانش متن

خوانش متن با ادیت گُلی

خوانش متن با ادیت شروین 

+چون خیلی دوستش داشتم،گفتم یه بار دیگه باهم گوش بدیم

  • ۲۱
  • نظرات [ ۲۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۲۸ خرداد ۰۲

    یعنی دلت تنگ نمیشه؟!

    همیشه واسم سوال بود که یعنی واقعاً تو دلت تنگ نشد واسم؟ یعنی صبح ها وقتی پا شدی گوشیت چک کردی منتظر پیامم نبودی ؟دلت نمیخواست شبا بری تو تخت و فقط با من حرف بزنی؟ وقتایی که میرفتی بیرون منتظر "مراقب خودت باش"از طرف من نبودی؟گوشیت زنگ می‌خورد قلبت نمیریخت پایین که ممکنه من باشم؟ بالاخره یکیمون کم میاره یا تو کم میاری و برمیگردی .یا من از فکر کردن بهت دست میکشمُ میرم مثل بقیه به زندگیم میرسم.نمیدونم اگه بودی چی میخواستم یا چمیدونم اگه بودی چیکار میکردم. خسته شدم از بس گفتم اگه بودی اینطوری میشد اونطوری میشد.تو رو نمیدونم ولی من خیلی دلم واست تنگ شده .یعنی واقعا نمیخوای برگردی؟هیچ راهی نداره؟

    پ.ن: خوانش این متن توسط خودم و خیلی دلی طور :) دریافت

  • ۷
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۲۹ ارديبهشت ۰۲

    تلخ آرومم

    یادمه وقتی تو رابطه بودم یه سری از تاریخ ها برام مهم بودن
    مثلا اینکه فلان روز آخرین جمعه ی پاییزیه
    ولی الان دارم به این فکر میکنم که دیروز با اینکه میدونستم آخرین جمعه ی پاییزه اماهیچ حسی بهش نداشتم انگار واژه ها احساسشون رو از دست دادن معنی واقعی خودشون رو از دست دادن شاید هنوزم همون معنی رو بدن اما من اون آدم سابق نیستم
    یه جورایی انگار شوق زندگی عطر عاشقی یه جورایی انگار همه چی پریده
    یه جورایی انگار تلخ ارومم 

    خوانش متن توسط خودم :)

    پ.ن:دلی خوندمش:)

  • ۱۳
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۲۶ آذر ۰۱

    امیدوارم

    بعد از رفتنت روز های زیادی را با امیدواری می گذرانم.

    امید به اینکه همانند من هنوز دوستم داری. همانند من دلت برایم تنگ می‌شود. همانند من دلت برای صدایم تنگ می‌شود. همانند من دلت برای خنده هایم تنگ می‌شود. دلت برای صدای خنده هایمان که گوش فلک را کر می‌کرد تنگ می‌شود. همانند من دلت برای دیدن دوباره‌ ی من تنگ می‌شود. همانند من دلت برای شیرین زبانی هایم تنگ می‌شود. همانند من دلت برای قفل شدن دست هایمان در یکدیگر تنگ می‌شود. همانند من دلت برای آغوشم تنگ می‌شود. همانند من دلت تنگ می‌شود... 

    بعد از رفتنت روز های زیادی را با گفتن "امیدوارم" ها سرکرده ام.

    امیدوارم تا ابد مِهرم از دلت بیرون نرود. امیدوارم روزی در لابه لای روزمرگی هایت دلت برای یاسمنی که داشتی تنگ شود. امیدوارم بخاطر دوست داشتنی که از من در دلت باقی مانده و در کُنجی آن را پنهان کرده ای برگردی. امیدوارم آن روز من هنوز مشتاق بازگشتت باشم و امیدوارم روز دوباره سرنوشتمان با مِهر هم با نخی سرخ رنگ به هم گره بخورد.

    ولی هیچگاه به ترس هایم پر وبال نمی‌دهم.

    که نکند روزی برسد که دیگر دوستم نداشته باشی. که نکند بخواهی به من به چشم یک دوست معمولی نگاه کنی. که نکند یادت برود روزی در دیاری دور یاس و یاری دل به یکدیگر سپرده بودند. که نکند من همچنان عاشق باشم و تو نه...

    خوانش متن بالا با صدای خودم 

    پ.ن: بعد از نوشتن این متن و خوانشش حس کردم یه بار بزرگی از رو دوش هام برداشته شده و انگار همه چی رو سپردم به اون بالایی :) الان فقط دلم میخواد از ته دلم بگم آخیش آزادی :))

  • ۱۲
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۲۶ خرداد ۰۱

    تنهایی

    حرف های امروزم راجب استوری یکی از بلاگرهاست. اول پست اسکیرین شات هارو گذاشتم. با خوندن اون استوری ها ناخداگاه یه سوالی تو ذهنم شکل گرفت. آدم های میانگرا و برون گرا شاید بهتر حرفی که میخوام بزنم رو متوجه بشن. سوال من اینه :پس احساساتتون رو چیکار میکنین؟

    اون لحظه هایی که از یه اتفاق مثبت و خوب تو زندگیت پر از ذوقی دلت نمیخواد گوشیو برداری و با شادی به یکی زنگ بزنی تا باهاش به اشتراک بزاری؟ یا حتی زمانی که حالت بده و فقط دلت میخواد بی هدف با یکی از رنگ آسمون گرفته تا سفر به آفریقا حرف بزنی تا غصه هات یادت بره چطور؟ اون زمان ها چیکار میکنین ؟

    وقتی کسی رو نداری تنهائیت رو با کتاب و فیلم و موزیک پر میکنی ولی آخرش یه جاهایی دوست داری یکی باشه که راجب به کتابی که خوندی فیلمی که دیدی و آهنگی که گوش دادی ساعت ها باهاش حرف بزنی.

    این روزا خیلی دلم میخواد یکی باشه که ساعت ها پشت گوشی یا حتی رو در رو باهاش از تمام تناقض های توی ذهنم حرف بزنم و اونم به پر حرفی هام گوش بده، اما... :)

    از اونجایی که کسی رو ندارم دلم میخواد امروز و اینجا با شما حرف بزنم. اگر دوست دارین به حرفام گوش بدین 

    گوش کنید

    پ. ن:از وقتی که میم رفت حس میکنم قلبم مُرد. دیگه آنچنان از ته دلم از چیزی ذوق زده نمیشم. حتی منی که اکثر مواقع ناخن هام لاک داشت از بعد از عید دیگه لاک نزدم. این روزا تلاش برای زندگی کردن سخت تر از همیشه شده. حتی میتونم تصور کنم که اگه الان میم بود بهم میگفت سخت نگیر :) 

  • ۹
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۳۰ ارديبهشت ۰۱
    که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد 🌱
    ***
    چه حسرتیست بر دلم
    که از تمام بودنت
    نبودنت به من رسیده