شاید یک روز در حوالی انقلاب در حالی که در تاکسی زرد رنگی نشسته‌ای و به حرکات انبوهی از عابران زل زده‌ای، دخترک مشکین مویی با مواج‌های دور شانه‌اش حواست را پرت کند. دلت بلرزد. بی معطلی کرایه‌ات را بدهی و باقیش را نگرفته از ماشین پیاده شوی و با فاصله چند متر دنبالش راه بیفتی.

حرکات دخترک را زیر نظر می‌گیری کوله ی بنفش رنگش و آن طرح میناکاری قدیمی تو را به سالیان دور پرت می‌کند اصفهان، یاس، کافه درام...

پس از مدت کوتاهی از همان کتاب فروشی همیشگی سر دربیاوری. چشم بچرخانی .دکور همان دکور همیشگی است. انگار تنها چیزی که گذر ایام رویش تاثیر نداشته است همان دکور کتاب فروشی است و بس. تلخ لبخند می‌زنی .اینجا پاتوق همیشگی‌تان بوده. بلاتکلیف جلوی در ورودی ایستاده‌ای دستت را در جیبت فرو می‌بری .از پشت ویترین نگاهش می‌کنی .از آخرین باری که دیده بودی اش لاغرتر شده است .لپ‌هایی که زمانی با خنده می‌کشیدی اش و می‌گفتی "حق نداری به آنها دست بزنی این‌ها صاحاب دارند" لاغر شدند اما هنوز گونه‌های خوش‌تراشی دارد و هنوز لپش جان می‌دهد برای گاز گرفتن!

این پا و آن پا می‌کنی. اما بالاخره وارد کتابفروشی می‌شوی .حواسش پرتِ نگاه کردن به پشت جلد کتاب است که سد راهش می‌شوی. سرش را بالا می‌آورد .نگاهتان در هم قفل می‌شود. نمی‌دانی چه بگویی موسیقیِ پخش شده از بلندگو عوض می‌شود و صدای علیرضا قربانی و آهنگ  حالم از شرح غمت افسانه‌ایست در کتاب فروشی طنین می‌اندازد.

از درون می‌لرزی .انگار تمام وجودت یخ کرده است. نگاهش پر از حرف‌های ناگفته است . پلک می‌زند مردمک چشمانش می‌لغزند. انگار چشمانش پر و خالی می‌شود از اشک‌هایی که نباید این وقت روز سر و کله‌شان پیدا شود.

می‌خواهی دهان باز کنی اما او زودتر از تو خودش را جمع و جور می‌کند و آرام از کنارت می‌گذرد. تو می‌مانی و هوایی که برای نفس کشیدن کم است.

از کتابفروشی بیرون می‌زنی و کنار در ورودی می ایستی. کارش که تمام شد پا تند می‌کند و از در ورودی می‌گذرد اما دقیقاً بعد از برداشتن دومین قدم تردید می‌کند. پایش را دوباره در همان جای قبلی می‌گذارد. مکث می‌کند. در میان هیاهوی رهگذران صدای نفس کشیدنش را می شنوی که عمیق و با فشار هوا را با ریه هایش می بلعد و پر التهاب و لرزان هوا را به بیرون می‌راند. حتی به اندازه ی ثانیه‌ای پلک زدن چشم از او بر نمی‌داری .منتظری حرفی بزند. کاری بکند .سرش را پایین می‌اندازد و آرام زمزمه می‌کند دنیا خیلی کوچک است عزیز من و از تو دور می‌شود.

تمرین نوشتن در تاریخ بیست شهریور ۱۴۰۲