۲۲ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

فرهاد

دانشگاه من یک ساعتی با محل زندگیم فاصله داشت.هر روز ساعت ۶ صبح بیدار میشدم . شال و کلاه میکردم و به دانشگاه میرفتم . روزایی هم که کلاس نداشتم یه سری به دانشگاه شهر خودم میزدم و سر کلاسِ هم ترمی و هم رشته ای های خودم می‌نشستم.

بعد از چند بار رفتن چند تا دوست پیدا کردم. یکی از اون ها اسمش فرهاد بود. فرهاد اصالتا ترک بود و اهل اینجا نبود. هرکسی هم تو یک نگاه میدید متوجه میشد که اهل اینجا نیست .اخه موهاش بور بود و چشماش تقریبا همرنگ چشم های مادرم عسلی بود . تو یکی از روز های سرد اوایل زمستون بود که بهم پیام داد و گفت که میخواد منو ببینه. پیام دادم و گفتم چیزی شده؟ گفت برای فرجه ی ترم میخواد برگرده شهرشون و قبلش میخواد منو ببینه و خداحافظی کنه. قبول کردم. آدرس کافه ی نزدیک خونمون رو دادم و گفتم فلان ساعت میبینمت. اومد. برخلاف همیشه که ظاهر شیک و اتو کشیده ای داشت این بار آشفته بود . بعد از اینکه سفارش ها رو دادیم طبق معمول یک دانشجوی نمونه از استاد ها گله کردیم . من از استاد آناتومی خودمون گله داشتم و پشتش بد و بیراه میگفتم ، اون از استاد بیوشیمی شون می‌گفت. یکی‌من میگفتم دوتا اون می‌گفت. یکمی که گذشت از تو کیفش یه هدیه بیرون آورد. هدیه اش کادو پیچ شده نبود. یک کتاب به اسم مرشد و مارگاریتا بود‌. اسم کتاب برام تازگی داشت . ازش بابت هدیه اش تشکر کردم و طبق عادتم کتابو باز کردم. تو صفحه ی اول کتاب یک شعر با دست خط خودش به چشم می‌خورد‌ :

از نام چه پرسی که مرا نام ز ننگ است 

وزننگ چه پرسی که مرا ننگ ز نام است 

بار اول که شعر رو خوندم معنیش رو متوجه نشدم .ولی وقتی برای دفعه ی دوم سعی کردم شعر رو بخونم همه چیز برام کم کم واضح شد و رنگ گرفت. اسمش فرهاد بود و این شعر اشاره مستقیم به فرهاد کوه کن داشت. خودمو زدم به کوچه علی چپ . اما فرهاد منتظر جواب بود . سعی کردم دیدارمون رو کوتاه کنم و به خونه برگشتم. این شعر و مدل ابراز علاقه کردنش به شدت ذهنم رو درگیر کرده بود.

آخر شب فرهاد بهم پیام داد. تو یک جمله برام نوشته بود " نفسم میشی؟" 

پیامش رو سین زدم اما حدود یک ساعت داشتم با خودم کلنجار میرفتم که در جواب براش چی بنویسم. جوابم مشخص بود اما دلم نمیخواست با حرفم دلش رو بشکونم . بار ها نوشتم و پاک کردم ‌‌. بارها فلسفه بافی کردم ، دلیل و منطق آوردم.  آخرش نوشتم : فرهاد تو واقعا آدم خوبی هستی اما من فکر‌نمیکنم که ما بدرد هم دیگه بخوریم و در کمال احترام جوابم منفیه. 

نمیخواستم با حاشیه جواب دادن بهش این اجازه رو بدم که بخواد با سوال هاش گیجم کنه. میدونستم بعدش میپرسه چرا و نه تو اشتباه میکنی و ...

اون شب فرهاد سین زد و چیزی نگفت.

صبح که بیدار شدم با یه پیام بالا بلند از فرهاد مواجه شدم. برام نوشته بود : 

[بزار برات یه داستانی تعریف کنم. کلاس سوم که بودم رفتم کلاس زبان. تو یکی از جلسات سوم یا چهارم بود که چشمم به یه دختری افتاد . اسمش نازنین بود .وقتی نگاهش میکردم قلبم تند تر می‌زد. دست خودم نبود .حتی نمیدونستم چه اسمی رو این حالم بزارم. سه سال رفتیم کلاس ولی من زبان نمیفهمیدم و همش نگاهش میکردم. زبان رو پاس نکردم و اون رفت کلاس بالاتر و من زبانو ول کردم ولی همیشه میرفتم در آموزشگاه تا وقتی اومد بیرون تا خونشون با هم بریم. بعدش به خانواده ام فشار آوردم که برام گوشی بخرن تا بتونم بیشتر باهاش در ارتباط باشم. بزرگتر که شدم فهمیدم وقتی تو چشماش زل میزنم از خودم بیخود میشم .نمیتونستم ببینم تو چشم‌هاش چه خبره. من خوشبخت ترین آدم دنیا بودم تا سال ۱۴۰۰ که سال کنکورم بود . ۲۳ اردیبهشت ۱۴۰۰ من مریض شدم و رفتم بیمارستان. ۳ روز کما بودم وقتی هوشیاریم رو به دست آوردم اولین کاری که کردم بهش پیام دادم .

دکتر هایی که معاینه ام میکردن بهم میگفتن که به دلیل سیروس کبدی احتمال ایجاد سرطان بالا هست و باید دو ماه بستری بمونم. من تو این دو ماهی که نمیتونستم از بیمارستان بیرون برم بهش پیام میدادم. بهش میگفتم شیرین. دو سه سالی میشد که صداش میزدم شیرین . مامانو بابام هم در جریان بودن که من دل دادم به شیرینِ دلم. شیرین  تو اون دوماه جوابمو دیر به دیر میداد.میگفت برای کنکور درس میخونم و نمیتونم جوابتو بدم . منم باور کرده بودم . از بیمارستان مرخص شدم. اون روزا شیربن دیگه خیلی کم جوابمو میداد. حتی وقتی زنگ میزدم رد میکرد تا یه روز دقیقا ۸ مرداد ۱۴۰۰ ساعت ۱۱:۲۳ دقیقه پیام بلند و بالایی که من دیگه نمیتونم ادامه بدم و میتونی بهتر زندگی کنی و این داستان ها و اینکه همه سال هارو فراموش کن و اگه عشقی بوده توهم بچگی بوده و خداحافظی کرد. سر جلسه کنکور کلا گریه کردم با این که بلد بودم و خیلی خونده بودم اما خوب نزدم. اون سال اون پزشکی تبریز آورد و رفت ولی من بدبخت شده بودم دیروز تو کافه گریه کردم چون شکسته بودم. من کل زندگیمو باخته بودم افسرده شده بودم دو بار خودکشی کردم ولی بابام نذاشت بمیرم. منو پیش مشاور برد تا فراموش کنم .مشاور کار خودشو کرد .من امیدوار تر شدم از فکر مردن بیرون اومدم ولی اون از یادم نرفت موهاش خرمایی بود و چشمای سیاهی داشت تو چشماش میشد سالها زل زد و گم شد اون شهر خراب شده برای من خوب نیست شاید نازنین نخواست شیرین من بمونه ولی من با عشق اون زندم من اونقدر غذا خوردم که وزنم شد ۲۰۰ کیلو زندگیم داغون شد. آره یاسمن خانم من تو کافه گریه کردم چون عاقبتم مثل کرم سوخته بود روز اول که تو نسیبه دیدمت تو چشمات زل زدم ولی چشمای تو چشمای اون نمیشد .میشد فهمید توشون چه خبره بهت حق میدم من آدم داغونی ام ولی هرچی هم داغون شدم فدای یه تار موی شیرین .
بهت پیشنهاد دادم و بابتش معذرت میخوام و ممنونم که قبول نکردی. میخواستم با باتو بودن اونو فراموش کنم . 
ببخشید این مدت مزاحمت بودم .کتابی هم که برات خریدم به عنوان یه دوست ازم بپذیر و ازت خواهش میکنم که فقط صفحه اول کتاب رو پاره کن چون اون شعر برای من خیلی معنی داشت.
"از نام چه پرسی که مرا نام ز ننگ است
وز ننگ چه پرسی که مرا ننگ ز نام است"
اسم فرهاد به عاشقی معروفه و ننگ فرهاد و شهرتش شکست در عشقه...]

در جواب این پیام دلم میخواست براش بنویسم : 

شیرینِ تو هم مثل ناپلئونِ دزیره است . تو یه جایی از کتابِ دزیره ،  اوژنی دزیره مینویسه : من بخشی از دوران جوانی ناپلئون هستم و هیچکس جوانی اش را فراموش نمی‌کند حتی اگر به آن فکر نکند‌.

اما به جاش سکوت کردم. بعد از اون جریان من دیگه هیچوقت خبری از فرهاد نداشتم . حتی برای روبه رو نشدن با فرهاد دیگه به دانشگاه شهرم نرفتم و سعی کردم فرهاد و خاطره اش رو مثل خیلی از اتفاقات جوانی در گوشه ای از ذهنم نگه دارم .

پ.ن: بمونه به یادگار از دانشگاه و اتفاقات امسال:) و لازمه که ذکر کنم این داستان براساس واقعیت نوشته شد.‌

  • ۲۱
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۲۳ اسفند ۰۲

    غرق غربتم

    کسانی در زندگی هستند که هرگز واقعا رهایشان نمی‌کنیم.  یا نمی‌گذاریم از یاد بروند. حتی وقتی وانمود میکنیم رهایشان کرده ایم. آن ها همچنان ته افکاری می مانند که بیش از همه موجب احساس تنهایی می‌شوند و خاطراتمان را با رویاهایی که دیگر نمی‌توانند تحقق پیدا کنند در می آمیزند.

    |همیشه یک نفر دروغ می‌گوید|آلیس فینی|

    پ.ن: عکس موجود در خاطره اینستاگرام! تاریخ عکس 8March2022

    پ.ن۲: تراپی؟ نه ممنون ، صدای آرمان گرشاسبی! باهم گوش بدیم .

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۱۸ اسفند ۰۲

    وبلاگ برتر ۴۰۲

    من به‌همراه جمعی از دوستان وبلاگ نویس در تلگرام گروهی تحت عنوان "وبلاگ نویسان "داریم. طبق نظرسنجی هایی که در این گروه انجام شد (با توجه به جامعه آماری ۳۰ نفری ) وبلاگ من وبلاگ برتر فعال امسال _۱۴۰۲_ شد.

    دلم میخواد این خوشحالی رو با شما سهیم شم. این محبوبیت از سمت شما عزیزان برام ارزشمند و قشنگه:)

    یک سال دیگه هم تونستم چراغ این جا رو به زیبایی روشن نگه دارم. وبلاگم همیشه جز اون چیز هایی هست که با فکر کردن بهش از ته قلبم بابت داشتنش شاد میشم. 

    از نگاه شما امسال کدوم وبلاگ شیرین و قشنگ بود؟محتوای کدوم وبلاگ براتون مفید و آموزنده بود؟زندگی کدوم وبلاگ نویس شما رو به فکر فرو برد؟

    منتظر خوندن نظرات قشنگتون هستم. بیاین اینجا باهم با وبلاگ های قشنگ بقیه دوستان آشنا بشیم.

  • ۳۰
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۱۵ اسفند ۰۲

    تیراندازی

    امروز بعد از مدت‌ها دلم می‌خواد مهر سکوت از لبام بردارم و یکم از خودم بنویسم.

    تقریباً یک سال پیش بود که تصمیم گرفتم به سمت یکی از علایقم قدم بردارم. از بین تفنگ ها تفنگ بادی رو انتخاب کردم و تصمیم گرفتم به صورت جدی و حرفه‌ای تیراندازی رو یاد بگیرم و تو این رشته فعالیت کنم. هر بار با پوشیدن لباس مخصوص تیراندازی ذوق زده تر از قبل به سمت سیبل هدف گرفتم. روی موج سینوسی در حرکت بودم یه روزایی خیلی خوب ولی یه روز هایی هم تمام تیرهام پراکنده به سیبل می‌خورد. صبر و حوصله و اراده ای که تو این مسیر داشتم باعث شد امروز و حالا به این یاسمنی که از خودم ساختم افتخار کنم.

    عکس اولِ پست هم مربوط به هدف گیری های اخیرم تو سالن تیراندازی هستن .

    اینا رو نوشتم تا به خودم تلنگر بزنم و بگم چقدر از یاسمن یکی، دو سال پیشم فاصله گرفتم.

    و هر روزی که می‌گذره در تلاشم که یاسمن قوی از خودم بسازم ؛قوی ترین ورژن یاسمن! درسته که روزهای در گذر مثل همون هدف گیری به سمت سیبل روی موج سینوسی در حرکته اما این باعث نمیشه که من از رویاهام دست بکشم و عقب نشینی کنم...

  • ۲۸
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • دوشنبه ۱۸ دی ۰۲

    لباس صورتی

    امروز ۲۵ آذرِ ! ۲۵ آذر ۱۴۰۲ ! لباس صورتی که اولین بار برای جشن تولد ۱۸ سالگی پوشیده بودم رو از تو کمد درآوردم و بعد از ۵ سال و۵ روز دوباره پوشیدم. تو تنم زار می‌زد. نسبت به اون روزها خیلی لاغر شدم. ناخودآگاه چند تا جمله تو ذهنم ردیف شد: لباس همون لباسه یکم کهنه‌تر، آدم همون آدمه یکم پیر تر، خاطره همون خاطره است بدونِ تغییر! در واقع انگار تنها چیزی که از گذر زمان برای ما باقی می‌مونه خاطره هاست.

    سرنوشت چشماش کوره نمیبینه

    زخم خنجرش میمونه رو سینه 

  • ۱۵
  • نظرات [ ۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۲۵ آذر ۰۲

    برای تولد صبا

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۱۷ تیر ۰۲

    نامه

    نامه نوشتن ، هر چقدر هم که فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم که من بودم یا میم که نامه نوشتنُ مرسوم کرد؛ اما با خوشحالی میتونم بگم که  این رسم بعد از مدت تقریبی 3 سال ونیم همچنان ادامه دار شد :)*

    یادمه وقتی برای اولین بار کتاب "مثل خون در رگ های من" از احمد شاملو رو به دست گرفتم و خوندم به خودم گفتم چه عشق پاک و قشنگی :) یعنی میشه یه روزی هم من و میم آنقدر نامه های نوشته شده باشیم و عشقمون بی مثال و بی نظیر باشه که وقتی بعدا که عصا به دست گرفتیم چاپ بشن ^_^

    اما این روز ها بیشتر به این فکر میکنم بعد از جداییمون چه اتفاقی برای این نامه ها می افته؟ دلم به حال اون نامه  هایی میسوزه که بعد از تموم شدن رابطمون هرگز به دست میم نمیرسه و هرگز توسط اون خونده نمیشن ...

    *اون تیکه اول متن رو من 2 اردیبهشت  سال 1400 نوشته بودم. از اون به بعد دیگه یادم نبود که بیام و تکمیلش کنم. تو بخش پیش‌نویس ها داشت خاک می‌خورد. امروز هم خیلی بی هوا که بازش کردم دیدم. یک سال پیش چطور بودیم و امسال چطوریم (:... 

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۱ ارديبهشت ۰۱

    ناشکری

    روز ها زمان زیادی رو صرف فکر کردن به این میکنم که چرا ما آدم ها چشممون به داشته هامون نیست و به آنچه که داریم راضی نیستیم ! همیشه هم چشممون دنبال به دست آوردن چیز هایی هست که نداریم . درواقع یه جورایی ناشکریم !

    برای مثال زندنش راه دوری نمیرم . همین خودِ من ، مثال بارزی هستم که میتونم همه جا جار بزنم .

    روزهای زیادی به این فکر کردم که دارایی هایی که دارم رو نمیخوام . مثل سهمیه تو کنکور یا استعداد و هوش ذاتی که خدا در من قرار داده ! یه روز هایی دیوونه شده بودم و میگفتم کاش تومور یا چیزی شبیه این داشته باشم و به خانواده ام اطلاع بدن که مدت زمان کوتاهی زنده ام . اون وقت شاید میذاشتن تو همون مدت زمان کم اونجوری که دلم بخواد زندگی کنم و عمرو با پشت کنکور بودن هدر ندم :( در صورتی که چند تا کوچه اونور تر شاگرد سلمونی حسرت موقعیت من و سهمیه ای که دارم رو میخوره و آرزو میکنه کاش به جای من بود و میتونست از این سهمیه استفاده کنه و پزشک بشه ! درصورتی که تک تک سلول های وجودم فریاد میزنن که دوست ندارن پزشک بشن و راهی متفاوت برای موفقیت در نظر گرفتن . 

    چقدر سخته زندگی کردن پیش افرادی که طرز فکرشون ، رویاهاشون ، دیدگاهاشون ، آینده نگری هاشون و حتی فانتزی های زندگیشون با تو فرق داره . تازشم بخوان سعی کنن اون دیدگاه هایی که از دید تو غلطه رو فرو کنن تو مغزت ! :(

    این جمله ها و حرف ها پر از درد های سه ماه اخیر هست . روز ها و شب هایی که سخت به من گذشت و من با تمام وجود تو دلم فریاد میزدم که نمیخوام اینطوری زندگی کنم ولی بی نتیجه موند ...

    بابا و مامان پیروز میدونن و نذاشتن علاقه ام یعنی معماری رو پیگیری کنم و من باز هم پشت کنکوری هستم . بخدا خودمم نمیدونم دارم چیکار میکنم . دیگه حتی دارم سعی میکنم کمتر فکر کنم . چون هرچی بیشتر فکر میکنم دیوونه تر میشم و بیشتر به پوچی میرسم . 

    زندگی واقعا چیه ؟ دوست داشتن چطور ؟ واقعا برای پدر و مادرم تو پزشک شدن من خلاصه میشه ؟

    خیلی وقته که دیگه مفهوم زندگی رو گم کردم ...

    پ. ن:این متن روز بیست مهر امسال نوشته شده ولی تو پیش نویس ها مونده بود. دلم خواست این یادداشت اینجا به انتشار در بیاد تا هیچوقت روزهای سختی که بر من گذشت رو فراموش نکنم. 

  • ۶
  • نظرات [ ۲ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۲۲ بهمن ۰۰

    شکنجه

    از لابه لای تمام خاطره های بد، ذهنم امروز بی هوا پرواز کرد به روز های تلخی که برای من حکم روز های اسیری رو دارن. 

    اولین باری که کلاس زبان افتادم ترم Run3بود. اون زمان کانون زبان میرفتم. معمولا هم ترم هایی که 3 داشت فاینال های سختی داشت. من اون موقع کلاس چهارم ابتدایی بودم. اون روز که جواب فاینال اومد و بابام فهمید که افتادم یه رفتار بسیار عجیب دیدم...

    بابا توخونه داد میزد و باهام دعوا می‌کرد. حتی گفت که دیگه بهم اجازه نمیده که کلاس زبان برم. حتی حتی حتی زنگ زد به خاله سمیه ام. اون موقع ها خاله ام یک دختر نوزاد داشت. بابا زنگ زده بود و به خاله ام میگفت کارگر نمیخوای یاسمن بیاد کهنه ی بچتو بشوره؟ حتی به مامانم میگفت ببین خواهرت الهام همیشه خونه اش کارگر هست، ببین یاسمن رو قبول نمیکنه به عنوان کارگر؟ اون شکنجه ی روحی، اون زخم عمیق، اون درد، هیچوقت از خاطر من نرفت فقط رو دلم موند کهنه شد. پدرم یه شکنجه گر ماهره... و من همیشه مورد عصابت گلوله های حرفاش بودم با اون ها رشد کردم و بزرگ شدم و رسیدم به سن بیست سالگی.

    حالا دقیقا این روز ها که من گفتم میخوام رشته معماری برم دوباره حرف ها شروع شده. دوباره اذیت ها از سر گرفته شده تا جایی که به هرچیزی که علاقه داشتم ازم گرفته شده. تمام این حرف ها و حرکت ها هیچوقت از یادم نمیره. مطمعنم زخم این حرف ها هیچوقت خوب شدنی نیست. اما من امروز به روح خودم، به یاسمن درون خودم قول میدم که آدم موفقی بشم. حداقل خودمو به خودم ثابت کنم. این جمله "همه ی آدم های موفق که دکتر نیستن" رو به خودم ثابت کنم.

    رو تک تک این زخم ها پا میزارم و اون ها رو میکنم پله های ترقی.

    به ماند به یادگار تا روزی که به سراغ این پست بیام و فریاد شادی سر بدم که من تونستم :) 

  • ۱۰
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۰۰

    بستنی

    صحبت شیرین امروزم راجب بستنیِ!

    چند روز پیش میم یه شرط‌بندی کرده بود سر بستنی سالار و خب از اونجایی که باخت مجبور شد برای کل جمعیت حاضر بستنی بخره. داشتم حساب می کردم قیمت سالار امروز و همین الان (میگم همین الان چون ممکنه، یک ساعت دیگه گرون تر بشه!) nتومن هست و با محاسبه ی m تعداد نفر یه مبلغ بالایی میشه. این جا بود که جمله ی همیشگی خودم در مواجهه با گرونی به کار بردم و گفتم واقعا پول بی ارزش شده :/

    گرونی به بستنی هم سرایت کرده. یادش بخیر یه روزهایی بود کیم پانصد تومن بود و الان دو هزار تومن.

    اون موقع ها از این بستنی خانواده هایی که ظرف داشتن ته لاکچری و گرونی بود.قیمتش هم بیست هزار تومن بود. میگم این دیگه واقعا ته گرونی بود :-$

     دیروز رفتم بستنی خانواده بگیرم از این یک لیتری ها بدون ظرف، از همون هایی که پاکتی ان، فروشنده میگه 20 تومنِ!

    بسوزه پدر گرونی :/

    دیگه یه روزی میاد که بستنی رو هم نمیتونیم دست هر کسی ببینیم :(

    انقدر که این مسئله اذیتم کرد که گفتم اینجا راجبش حرف بزنم بلکه اندکی از درد جگر سوزم کاهش پیدا کنه :-|

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۱۷ فروردين ۰۰
    که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد 🌱
    ***
    چه حسرتیست بر دلم
    که از تمام بودنت
    نبودنت به من رسیده