۷۲ مطلب با موضوع «روز نوشت» ثبت شده است

بینائی یا نابینائی

سلامت چشم های من تهدید شدن!

از اولین باری که فهمیدم به بیماری میگرن چشم مبتلا شدم تا به امروز نزدیک به یک سال می‌گذره.

با تشدید شدن دوباره ی دردها، برای بررسی مجدد و تعویض احتمالی قطره های چشمم که مدت ها بود دیگه ازشون استفاده نمیکردم به چشم پزشک مراجعه کردم . پزشک با یه جمله به قول معروف آب پاکی رو ریخت رو دستم. بهم گفت میگرن چشم به مرور باعث میشه بیناییت رو از دست بدی. 

از مطب دکتر که بیرون اومدم گیج و منگ بودم. من؟ یاسمن؟به مرور نابینا میشم؟

پذیرش این موضوع مساوی بود با اضافه کردن یک بار سنگین دیگه، روی دوش هام.

از این موضوع هیچکس اطلاعی نداره؛ به جز شما. دلم نمیخواست با گفتن این موضوع به خانواده باز هم سرکوفت بشنوم. اخه اصلا توجهی ندارن به این موضوع که درسته محیط و عوامل زندگی باعث بروز این بیماری شده اما عوامل ژنتیکی هم که از پدرم به ارث بردم هم بی تقصیر نبوده . 

وارد خیابون اصلی شدم .باد سرد پاییزی با شدت زیادی به صورتم خورد. چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.

به رنگ ها فکر کردم . رنگ سفید شکوفه های الوچه و رنگ صورتی گلبرگ های هلو توی بهار. به رنگ سبزی که جنگل های مازندران توی تابستون به تن داره . به رنگ زرد و نارنجی برگ ها تو پاییز که جنگل ها رو زیبا و عاشقانه میکنه . به رنگ سفید و آبی لباس پوشیده شده ی کوه ها توی زمستون . به رنگ غروبِ دریا که عاشقانه می پرستمش. به رنگ سیاهِ قلم برای نوشتن نت های پیانو. 

و من یه روزی ممکنه دیگه هیچ کدوم از این ها رو نبینم . یاد این جمله از کتاب "یادت نرود که ..." افتادم :

گاهی غصه از قلب می آید و می رسد به گلو و درست وسط گلوی آدم گیر میکند. درچنین مواقعی نفس ادم بند می‌آید، به هر دری میزند تا نفسش باز شود ، اما نمی‌شود. غم همان جا می ماند و جا خوش می‌کند.

پ.ن: بچه ها نگران نباشین،تازمانی که به چشم هام فشار نیارم مشکلی نیست .دکتر میگفت اگر شیوه ی زندگیم بر اساس گریه های ممتد و استفاده طولانی مدت از گوشی و لپتاپ باشه احتمال پیشروی بیماری و نابینایی هست . شما ها که بیشتر از من دارین غصه میخورین :))

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۸ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۱۸ مهر ۰۲

    خانم سعادت

    خانم سعادت ، معاون مدرسه ی دبیرستانم بود. یک خانم قدکوتاه و خنده رو. خانم سعادت یک دختر و یک پسر داشت. دخترش هم سن من بود و اتفاقا از قضا همکلاسی من هم بود . وقتی امروز چشمامو بستم برای اینکه تلاش کنم دختر خانم سعادت رو به یاد بیارم ۳ تا ویژگیش برام بُلد بود. سفید رو ، قد کوتاه عین خانم سعادت و ساکت . دختر خانم سعادت خیلی مظلوم و ساکت بود. درس خون هم بود . همیشه عالی نبود اما به هر ترتیبی که بود تلاش می‌کرد که جز خوب ها باشه. اون روزها همیشه پس ذهنم این فکر پرورش پیدا کرده بود که خانم سعادت خیلی برای درسِ دخترش سخت گیری می کنه. اخه یه بار روی رفتار های مادر و دختر زوم کرده بودم و اینطوری نتیجه گیری کرده بودم.

    جدیدا خواهر کوچیکه می گفت خانم سعادت معاون مدرسه شون شده . 

    گذشت و گذشت تا امروز، مامان مدرسه خواهرم رفته بود. وقتی برگشت حالش یکم نرمال نبود. بعداز اینکه رفت دست و صورتش رو بشوره ، خواهر کوچیکه گفت یاسمن،خانم سعادت معاون مدرسه شما بود رو یادته؟ گفتم اره . گفت دخترش چی؟ حقیقتا یکم باید به مغزم فشار می آوردم تا چهره دخترخانم سعادت رو به یاد بیارم. یکم که گذشت گفتم چطور؟ گفت مرد! گفتم کی؟کِی؟گفت دختر خانم سعادت.اونم عین تو چندسال پشت کنکوری بود. میخواست پزشکی قبول شه. امسال هم کنکور داده بود. از استرس ایست قلبی کرد . مراسم تشییع جنازه اش امروز برگزار می شه . حقیقتا بیان توصیف حالم با واژه ها غیر ممکن بود .

    هیچکس نمیدونست که تو خونه چقدر تحت فشار بوده . چقدر تو این سال ها سختی کشیده و یا چقدر تو تمام این سال ها بابت دانشگاه نرفتنش به بقیه دروغ گفته . هیچکس نمیدونست که چه بار سنگینی رو دوشش بوده .

    پدرم بعد از فهمیدن این موضوع جوری که من بشنوم گفت به این میگن دختر با غیرت!

    داشتم فکر میکردم که چه حرف بی پایه و اساسی زده . یعنی اگه من پزشکی قبول میشدم در عوضِ تموم شدن نفس های زندگیم ، براش ارزشمند تر بود؟

    به نظرتون کجای این سیستم دیکتاتوری که تو خونه برقراره غلطه که اینجوری جوون هامون پر پر میشن؟ اصلا این خونه ، واقعا خونه است؟ 

    ضمیمه : پست امیرحسین رو درباره مطالب من در اینجا بخونین .

    امیرحسین
    امیرحسین
  • ۲۵
  • نظرات [ ۲۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۵ مهر ۰۲

    توییت جنجالی!

    امروز تو توئیتر، یه توئیت دیده بودم ،خیلی برام جالب بود که یه جای دنیا دنبال یه همچین دخترایی می‌گردن . الان ریا میشه بگم منم جز این دخترام ؟ کتابخونِ ورزشکارِ موسیقی دان . اصلا چرا کسی قدر منو نمیدونه؟

  • ۲۴
  • نظرات [ ۲۸ ]
    • یاسمن گلی :)
    • دوشنبه ۲ مرداد ۰۲

    امتحان ترم

    الان که دارم اینجا مینویسم پلک چشم راستم از شدت بی اعصاب بودن میپره! نمیدونم تا حالا تجربه کردین از شدت ضعیف شدن اعصابتون چنین اتفاقی براتون بیوفته یا نه .سه روز دیگه برای امتحان پایان ترم باید برگردم تهران واصلا آمادگی امتحانات رو هم ندارم. حتی از اینکه می خوام برم تهران عزا گرفتم. حتی دلم نمیخواد یه قدم از اتاقم فراتر برم! حس میکنم زیادی درون گرا شدم. 

    روزی که نتایج کنکور اومد و من متوجه شدم پرستاری تهران قبول شدم رو فراموش نمیکنم . عین ابر پاییزی گریه میکردم.از شدت غم و اندوه نمیدونستم باید چیکار کنم .تهران دیگه شهر مورد علاقه من نبود. به هر سختی که بود یک ترم تهران گذروندم ولی دیگه نمیشد تنهایی اونجا دووم آورد. دقیقا تو دوره ای بود که به توصیه روانپزشک قرص های مختلف میخوردم(تو پرانتز بگم که خداروشکرخیلی وقته که دیگه قرص مصرف نمیکنم). احساس تنهایی مثل خوره تمام وجودمو گرفته بود. دیگه میمی نبود که بعد از دانشگاه منتظرم باشه. تهرانگردی های دونفری ای در کار نبود .حقیقتا نمیتونستم این حجم از تنهایی و غم رو تحمل کنم. دلم میخواست کنار خانواده و دوستان باشم. برای انتقال اقدام کردم ولی بی نتیجه بود .تنها کاری که تونستم انجام بدم این بود که از طرح مهمان استفاده کنم و برگردم شهر خودم. در جواب آدم هایی که می پرسیدن چه رشته ای درس میخونی و کجا تنها به یک جمله نصفه نیمه اکتفا میکردم و میگفتم پرستاری فلان شهر (نیم ساعت با شهری که توش زندگی می کنم فاصله داره)

    ولی الان که اون روزای کذایی تموم شدن دلم میخواد از غار تنهاییم بیرون بیام‌. تحمل اینکه بخوام کنار خانواده زندگی کنم و هر دفعه به سختی به خواستگار ها جواب منفی بدم برام سخت شده .درسته که کلی غر میزنم در طول روز که دلم نمیخواد از اتاقم بیام بیرون اما میدونم که از مهر تصمیمم چیه. دیگه از طرح مهمان استفاده نمیکنم و تهران میمونم .این به نفع همه اس،  اول از همه به نفع خودم .

    راستی شما برای امتحان ترم آماده شدین؟

    .

  • ۱۸
  • نظرات [ ۸ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۲۱ خرداد ۰۲

    پشتیبانی بیان

    سلام. خداروشکر که دوباره می‌تونم اینجا بنویسم :)

    شاید بپرسید که منظورت چیه؟ خب الان توضیح میدم . من از ۳۰ اردیبهشت به پنل کاربریم دسترسی نداشتم و پست هایی که از اون تاریخ به بعد منتشر شده پست های زمان دار بودن و طبق زمان بندی که مشخص کرده بودم متشر شده بودن( پست بلندی های بادگیر)

    هر روز که از تاریخ ۳۰ اردیبهشت دور تر میشد امیدم به اینکه بتونم وارد پنل کاربریم بشم کمتر و کمتر میشد _ چون عملا دیگه کسی پشتیبانی بیان رو به درستی انجام نمیده _ ولی دست از تلاش برنداشتم . حتی تا تو لینکدین به مدیر عامل بیان پیام دادم  و خب همون پیام کار ساز شد‌.

    ۳۰ اردیبهشت یه اتفاق بد دیگه هم افتاده بود که هروقت یادش میوفتم عمیقا غمگین میشم ولی کاری از دستم برنمیاد جز همون غمگین بودن!

    فلش یونیکورنم سوخت. ده گیگ اطلاعات بدون backup بودن و اون اطلاعات برای چهارسال ونیم رابطه ی تموم شده بودن . کلی عکس و فیلم دونفره و صدای ضبط شده و ... 

    عملا دیگه هیچی از اون رابطه ندارم حتی یه عکس دونفره.حقیقتا کلی دلم برای اون عکس های از بین رفته سوخت . درسته که خیلی وقت بود سراغشون نرفته بودم و قصد هم نداشتم که دیگه شراغشون برم اما دلم میخواست یه جایی یه گوشه ای داشته باشمشون ولی خب نشد که بشه عین رابطه ای که نشد دووم داشته باشه ...

    تا چند روز بعد از این دوتا اتفاق داشتم به این فکر می کردم که انگار حتی خدا هم میخواد همه چیز رو از نو شروع کنم و حقیقتا اصلاً دلم نمیخواست که وبلاگ جدیدی بزنم و از نو شروع کنم. این اتفاق بهم فهموند من آدم ول کردن نیستم، آدم موندن و درست کردنم!( اما خب باید رها کردن رو هم یه جاهایی سرلوحه زندگی قرار بدم)

    بنابراین تصمیم گرفته بودم که تاهر وقت که شد منتظر برگشت وبلاگم باشم. و چقدرررر الان بابت برگشت وبلاگم خوشحالم:))

    پ.ن:ممنونم از دوستانی که تو این مدت به هر نحوی که شد بهم پیام دادن و بهم دلگرمی میدادن و حتی پیشنهاد داده بودن که یه وبلاگ جدید بزنم تا حمایتم کنن .

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۷ خرداد ۰۲

    من دیگه اینکارو انجام نمیدم :)

    وقتی قول دادی یه کاریو انجام ندی ولی هم انجام میدی و هم گند میزنی تو اون کار :)) و دوستت برات خط و نشون میکشه :))

  • ۷
  • نظرات [ ۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۲

    این داستان اینستاگرام

    یه وقت هایی به این فکر می افتم که اینستاگرام یک مکان فوق العاده مزخرفیه!من تو صفحه شخصیم تقریبا هر کسی فالو می کردم و از روزی که تصمیم گرفتم کم و بیش از صورت خودم عکس استوری بزارم جواب دادن به دایرکت هه کلافه ام کرده بود.هرقشر پسری به خودش این اجازه رو میداد اظهار نظر کنه و برای دوستی و مخ زنی پیش قدم شه که همشون بدون استثنا بلاک می شدن.

    هر دفعه که برای چند دقیقه گوشیم دست دوستم بود به صفحه ی اینستاگرامم سرک می‌کشید؛می‌گفت گلی این کیه اون کیه . بعد چت ها رو می‌خوند و کلی می‌خندید. آخرش منم با ریلکسیِ تمام میگفتم بلاک کن .طرف شفته( دیوانه اس) . اینا آدم های درستی نیستن.مگه میشه تو اینستاگرام ندیده و نشناخته پیشنهاد داد؟!

    تا اینکه دوشب پیش کاملا یهویی هرکسی رو که نمی‌شناختم آنفالو و ریمو کردم. نتیجه شد ۲۶۰ دوست!

    در نهایت به نتیجه ی کارم با یه لبخند رضایت نگاه کردم و گفتم آخیش:)

    انگار یه پاکسازی بزرگ در برابر انرژی های منفی انجام داده بودم !

  • ۹
  • نظرات [ ۹ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۷ ارديبهشت ۰۲

    وصله پینه

    همه بهم میگن چرا دوباره وارد رابطه نمیشی؟ چرا نمیخوای با کسی آشنا بشی؟ حتی نیلوفر میگه یاسی یه سال گذشته الان دیگه تو باید با یه نفر دیگه رل بزنی ول کن گذشته رو . مگه چی کم داری از بقیه دخترا؟ تنها جواب من بهشون اینه که نمیخوام باقیِ تیکه های قلبمو از زیرپای یه نفر دیگه بردارم . اصلا همین قلب وصله پینه خورده مگه نای عاشقی کردن داره وقتی هنوز با درد معشوقش رو تو خودش پنهون کرده؟!

     چند روزی هس که رو اهنگ "جات خالیه الان" از عماد طالب زاده قفلی زدم . مثلا اونجایی که میگه

    " اگه از یاد من تو نرفتی چی؟ اگه بازم با اون بخندی چی ؟ اگه عاشق بشی تو بعد من ، اگه نتونم عاشق شم دیگه چی ؟ "

    یا مثلا اونجایی که میگه

    " داره میگذره ، عمره که میره "

  • ۴
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۱۹ فروردين ۰۲

    گویندگی

    تقریبا ده دقیقه پیش با من تماس گرفتن جهت همکاری و همچنین ادامه کلاس گویندگی. ببین فقط میتونم یه جیغ بلند بکشم از خوشحالی و بگم که چی بهتر از اینکه روز تو و  اولین زنگ تماس گوشیِ امروزِ تو این باشه خیلی خیلی حس خوبیه :))

    ببین این دقیقا از همون وقت هاییه که از فرط تنهایی واقعا نمیدونم به کی زنگ بزنم این خبر خوشحال کننده رو بدم . اصلاً کی پیدا میشه چیزی که برای من مهمه براش مهم باشه پس امروز در اتاقمو بستم یه جیغ از سر  خوشحال کشیدم و بعد انگار اتفاقی نیفتاده در اتاقمو باز کردم با لبخند گنده نشستم اینارو دارم مینویسم. مدت ها بود که از ته دلم لبخند نزنم مدت ها بود که چیزی ته قلبمو قلقلک نمیداد چیزی باعث خوشحالی من نمی شد و همه چی نمادین بود اما امروز واقعا از ته دلم خوشحالم. دوست دارم امروز اینجا این احساس ثبت بشه .فکر کنم اولین قدم برای شروع دوباره و به دست آوردن اعتماد به نفس فراریم خیلی خوب شروع شد. 

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۰ ]
    • یاسمن گلی :)
    • سه شنبه ۱۵ فروردين ۰۲

    اگه ارومیه بشی روت ارس میکشم

    یادتونه وقتی بچه بودیم ازمون میپرسیدن "چندتا دوستم داری "؟

    پدر و مادرمون برای اینکه از عمق علاقه ما نسبت به خودشون مطلع بشن این سوالو میپرسیدن و در ادامه گاهی اوقات هم بازه ی عددی مشخص میکردن؛ مثلا از یک تا ده . گاهی اوقات هم انتخابِ واحد شمارش جهت بیانِ میزانِ علاقه به عهده ی خودمون می‌ذاشتن. 

    اوایل هروقت از من این سوال پرسیده میشد می گفتم ۶ تا ۸ تا ۱۰ تا! پشت هم می‌گفتم. اون موقع ها خوب با واحد شمارش اعداد آشنایی نداشتم .انگار دنیام و ته علاقه ام تو همین سه تا عدد خلاصه میشد و بس.

    کم کم که بزرگتر شدم همراه قد کشیدنم دنیام هم قد کشید.رسید تا جایی که در جواب اون سوال با شیرین زبونی می‌گفتم " اندازه ی ستاره های آسمون ".پدرم همیشه از شنیدن این حرف از زبون من کیف می‌کرد.انگار چندکیلو قند تو دلش آب می‌کردن. یه وقت هایی هم بعد از شنیدن جوابم بغلم می‌کرد.

    چند روز پیش تو یادآور اینستاگرام یه فیلم ۱۷ ثانیه ای از دیالوگ کارکتر بچه تو برنامه مهمونی دیدم.فکر میکنم همتون اون دیالوگ رو به خاطر دارین. همون دیالوگ معروف که تا ماه ها بعد از پخشش وایرال میشد . تو اون بخش بچه با یه دست گل رو به آقای مجری می گه " می‌شه منو بغل کنی و بگی تو دوست خوب منی "؟

    یا دیالوگ های معروف دیگه. تو همشون این بار این بچه بود که می‌خواست از دوست داشتنی بودن خودش توسط اطرافیان مطمئن بشه.

    دقیقا همین حالتی که این روز ها منم دچارشم.به هم سن و سال هام که نگاه میکنم به این نتیجه میرسم که خیلی زندگی متفاوت تری از همشون دارم. اکثریت نزدیک به ۹۰ درصدشون تو یه رابطه ی پایدار و طولانی هستن که یا پاپیش گذاشتن و خانواده ها در جریانن یا ازدواج کردن. خلاصه که یه نفرو دارن که براش مهم باشن.که از نبودنشون حس بد بگیرن. بخوان زمین و زمان رو به هم بدوزن . یه نفرو دارن که برای داشتنشون با تمام موانع بجنگه. اما ما چی ؟ من چی؟ بود و نبودم برای هیچکس تو این دنیا مهم نیست.هیچ عاشق سینه چاکی ندارم که بخاطر من بخواد خودشو به آب و آتیش بزنه. فکر و حس اینکه آدم دوست داشتنی نیستم روز به روز بیشتر از قبل در من رشد میکنه . 

    آدما یه جوری از زندگی من میرن که انگار تو رویای خودم داشتم باهاشون زندگی میکردم . انگار اصلا وجود خارجی براشون نداشتم.همیشه این سوال برام پیش میاد که اصلا دلتنگم میشن؟اصلا یادشون هست که یه یاسمنی تو زندگیشون بوده؟ یعنی چقدر بد بودم که دمشون رو گذاشتن رو کولشون و رفتن.چقدر بد هستم که حتی الان هم به چشم کسی نمیام.

    چرا هیچکس منو نمیخواد؟چرا هیچکس دوستم نداره؟چرا برای هیچکس‌مهم نیستم؟چرا برای همه یه مجسمه ای هستم که صرفا از کنارش باید رد بشن ؟ چرا هیچکس منو نمیبینه؟آیا اصلا عشق وجود داره؟ خیلی وقته که دیگه نسبت به عشق بی اعتماد و بی اعتقاد شدم. 

    یادمه وقتی که این جمله بچه رو پارسال میخواستم استوری کنم چه احساسی داشتم . یادمه که واسه چی استوری گذاشته بودم.خوب و تک به تک احساساتم یادمه. یادمه که برای میم و به هدف اون و روی سخنم به اون بود که استوری کرده بودم.

    الان من در قالب اون بچه دلم میخواد رو کنم و به آدما بگم " می‌شه منُ بغل کنین و بگین تو دوست خوب منی "؟

    انگار دست گدایی نامرئی به سمت آدما دراز کردم و چشم چشم میکنم جهت طلبِ عشقی که نیست .

    یعنی یه وقتی یه روزی یه آدمی پیدا میشه که عین هیچکس برام بخونه "اگه  ارومیه بشی روت ارس میکشم "؟ 

    پ.ن: تقریبا از اولین نفس های ۴۰۲ دارم هیچکس و سورنا گوش میدم و غرق میشم تو دنیاش:)

  • ۳
  • نظرات [ ۴ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۱۳ فروردين ۰۲
    که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد 🌱
    ***
    چه حسرتیست بر دلم
    که از تمام بودنت
    نبودنت به من رسیده