صفحه روشن لپ‌تاپ روی میز کافه دهن کجی میکرد اما خسته از تر از آن بودم که بخواهم پمفلتم را به پایان برسانم . بی‌هدف به رفت و آمدهای عابران در پیاده رو چشم دوخته بودم. از آخرین باری که او را در همین کافه دیده بودم چند سالی می‌گذشت اما هنوز این کافه پاتوق همیشگی و جای دنج و امن من محسوب می‌شد.

یک روز صبح چشم باز کردم و دیدم دیگر نیست. خسته شده بود و رفته بود. به راحتیِ گفتنش و لابد به جان کَندنِ بعدش!

از همان روزها به همین کافه می‌آمدم و تنها در کُنجی می‌نشستم . در آن سرمای اسفند ماه آیس کافی سفارش می‌دادم و بعد به عبور رهگذران چشم می‌دوختم .حرف‌هایم در دو جمله خلاصه می‌شد: در پی خنده‌هایم گریه بود و در پی گریه‌هایم گریه!

با صدای گارسون به اکنون بازگشتم : _ چیزی لازم دارین براتون بیارم؟

به سختی صدای خودم را شنیدم : + نه ممنونم .

سر چرخاندم و به صفحه لپ‌تاپ نگاهی انداختم. دیرم شده بود. با عجله لپ تاپ را بستم و از جا برخاستم. برداشتن کیفم با صدای به هم خوردن فنجان و بشقاب یکی شد. به فنجان خالی از آمریکانو چشم دوختم. به این اندیشیدم که آمریکانو ی ریخته شده جمع نمی‌ شود! ۲

از کافه خارج شدم . پا تند کردم و با جمعیت همراه شدم تا بلکه همهمه ی آدم ها باعث کاسته شدن هیاهوی ذهنم شود !

پ.ن: از امیر حسین عزیز ممنونم بابت دعوت من به این چالش:) 

هرکسی که این پست رو میخونه ، بله دقیقا همین خودِ تو ، به این چالش دعوتی :)

پ.ن.۲: آب ریخته شده جمع نمی‌شود!