۲۲ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

شکسته شدن اولین طلسم در سال جدید

الان در حالت " آیم ذوقینگ" به سر میبرم ^_^

امروز میخوام راجب یکی از مشکلاتی که با پدرو مادرم داشتم و اکثرا سر این موضوع گلایه داشتم صحبت کنم.

من 98/8/8 گواهینامه گرفتم. پدر و مادرم روز های اول‌ که هرگززز بهم ماشین نمیدادن. کم کم بعد از گذشت چند ماه من در حضور پدر یا مادرم رانندگی میکردم. خب طبیعی هم بود. توی قانون راهنمایی و رانندگی یک بندی تحت عنوان این موضوع هست که کسی که تازه گواهینامه گرفته تا چند ماه اول‌ باید در کنار کسی که گواهینامه داره رانندگی کنه و خب من سعی می‌کردم با این موضوع کنار بیام. اما بعد از گذشت یک سال همچنان این ماشین ندادن ها ادامه دار بود. منم دیدم اینطوری نمیشه یاسمن خانمِ لجباز روی کار اومدن و این بار مدت زمان های بیشتری در حضور خانواده رانندگی میکردم.

وحالا امروز مفتخر هستم عرض کنم که امروز برای اولین بار بابا سوئیچ ماشینُ بهم داد تا برم و دور بزنم. البته بازهم تنها نبودم خواهر کوچیک ترم همراهم بود اما دیگه این بار برای اولین بار بود که بدون حضور بابا و مامان رانندگی میکردم و خیلی خوشحالم که امروز برای اولین بار این طلسم شکسته شد و بالاخره تونستن بهم اعتماد کنن و ماشین به دستم بدن :-)

خواستم این خوشحالی رو اینجا ثبت کنم تا به عنوان یه خاطره ی خوب ثبت بشه ^_^

من به شدت نسبت به امسال دید مثبتی دارم و مطمعنم که میتونم طلسم های بعدی رو هم یکی پس از دیگری بشکونم 8-)

  • ۱۶
  • نظرات [ ۱۹ ]
    • یاسمن گلی :)
    • يكشنبه ۸ فروردين ۰۰

    کاش میشد به عقب برگشت

    تو دوران ابتدایی یه دوستی داشتم به اسم "مرجان". مامان هامون باهم دوست شده بودن و رفت و آمد داشتیم. من شاگرد اول‌ کلاس بودم و مرجان شاگرد تنبل کلاس. با اون حال هیچ کدوممون درس خون بودن ملاک دوستیمون نبود. یه روزی از روز های خدا مامان من و مامان مرجان باهم میان مدرسه تا کارنامه ی نوبت اولمون رو بگیرن. ناظم تا چشمش به مامان من میوفته میگه خانم شما که مشکلی‌ نداری بچت همیشه نمره اش بیستِ. اونجا اولین جرقه ی حسادت تو دل مامان مرجان اتفاق میوفته و نمیدونم بعد از اون روز چه اتفاقی بین مرجان و مادرش افتاد که دیگه هیچوقت مرجان باهام مثل قبل نشد.

    سال ها از این ماجرا گذشت. سال دومی که پشت کنکور بودم تو یکی از مرکز مشاوره های شهر به مرجان برخوردم. باهم احوال پرسی کردیم و گرم گرفتیم باهم شماره رد و دل کردیم. وقتی از رشته ای که درس میخونه پرسیدم گفت عکاس شده و حالا تو دانشگاه هم عکاسی میخونه. تو اینستاگرام فالوش کردم. از روی عکس ها و استوری هایی که می‌گذاشت فهمیدم کارش حسابی گرفته و حسابی موفقِ.

    امروز مرجان تو حرفه ای که قدم گذاشته موفقیت رو بغل کرده و منی که همیشه شاگرد اول‌ کلاس بودم بعد از سه سال فارق التحصیل شدن از دبیرستان همچنان پست کنکوری محسوب میشم. 

    گاهی وقت ها فکر می‌کنم به اینکه کاش هیچوقت شاگرد اول‌ نبودم. کاش فرزند اول‌ خانواده نبودم. اون وقت هیچوقت انقدر روی من زوم نمیشد و راحت تر می تونستم زندگی کنم. الان که به اطرافم نگاه میکنم همه ی دوستام دانشجو شدن راهشونو انتخاب کردن و میدونن از زندگی چی میخوان اما من هنوز مردد هستم! نمیدونم با خودم چند چندم! و این واقعا مشکل بزرگیه تو سن 20 سالگی من هنوز نمیتونم با خودم و درمورد شغلی که میخوام در آینده داشتم باشم یا تحصیلات دانشگاهیم صادق باشم. شاید اگه موقع انتخاب رشته محکم می ایستادم جلوی خانواده ام الان هیچوقت انقدر تو زندگیم درجا نمیزدم و ناامید به کتاب های جلو روم نگاه نمیکردم...

    مقصر اصلی قطعا خودمم که این همه خودمو از زندگی عقب انداختم و کلی لطمه های روحی خوردم. کاش می‌شد به عقب برگشت...

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱۴ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۲۰ اسفند ۹۹

    آستینِ خیس

    شما هم وقتی بچه بودین حین شستن دست هاتون آستین تون خیس میشد؛ یا فقط تنها من اینطوری بودم؟!

    همیشه هم تو آب خوری مدرسه وقتی میخواستم آب بخورم آستینم خیس می شد :/

    پ‌ن:هشتگ دوران ابتدایی

  • ۸
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۲۷ دی ۹۹

    آینده در دستانِ من

    چندوقتی می‌شود به یاسمن درونم قول داده ام که در این مدت باقی مانده فیلم نبینم ؛ اما خب گاها ذهنم شیطنت می‌کند و از حرف هایم سرپیچی می‌کند!

    یکی از سکانس هایی که در فیلم جدیدی که دیدم بسیار جذبم کرد مربوط به گفت و گوی مادری 37 ساله با فرزند 12 ساله ی خود بود. این گفت و گو مانند زلزله ای 8 ریشتری به ناگاه تکانم داد. کلمات و جملات هوشمندانه چیده شده بودند. لاعقل برای من که این گونه بود!

    خلاصه ی حرف های آن مادر :

    کارم سخته. خیلی هم سخته؛ اما من تمام تلاشمو میکنم که تو کارم بهترین باشم و پیشرفت کنم نمیخوام روزی برسه که به من بگی نمیخوای مثل من باشی. یه روزی من هم به مادرم گفتم نمیخوام زندگیم مثل تو بشه و حالا امروز من نمیخوام این حرف رو از تو بشنوم. پس سخت تر تلاش می‌کنم تا برات الگوی خوبی بشم!

    واقعا تکان دهنده بود. مادری که سعی داشت الگوی فرزندش شود. این جملات برای من آشنا بودند. من بارها به مادرم گفته بودم که نمی‌خواهم مانند او زندگی کنم و برای اثبات این کار هم همه‌ی تلاشم را خواهم کرد. 

    امروز با شنیدن دوباره‌ی این حرف ها در ذهنم جرقه ای ایجاد شد. قدم اول برای اثبات این حرف بهترین بودن در درس است. نمی‌دانم چرا، اما این جرقه کافی بود تا به من انگیزه ای دوچندان برای درس خواندن بدهد.

    گاها با چرخاندن سرم به عقب و دیدن گذشته حالم بد می‌شود. روحم همچنان زخمی است و التیام نیافته است. اما با نگاه به آینده ای که قرار است با دستان خودم بسازمَش انگیزه می‌گیرم و به خودم قول‌ می‌دهم که من بهترین خودم خواهم شد. فقط کافی‌ست خودم را باور داشته باشم.

  • ۱۸
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۴ دی ۹۹

    یلدا

    شاید یلدا وقتِ اضافه ی دنیا به ما آدم هاست؛

    تا "دوستت دارم" هایی که روی دلمان مانده را

    به یکدیگر بگوییم. 

    پ. ن1:کی فکرشو می‌کرد یلدای پارسال با امسال انقدر متفاوت باشه. پارسال همه سعی داشتن تکنولوژیُ کنار بزارن و باهم خوش باشن اما امسال همه به وسیله ی این تکنولوژی ها باهم ملاقات میکنیم.

    پ.ن2:قدر ثانیه های زندگیمون رو بدونیم 

    پ.ن3:این گل نرگس زیبا تقدیم نگاهتون :) یلدا مبارک 

  • ۱۵
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۲۹ آذر ۹۹

    کنکور پارسال

    امروز وسط درس خوندن بی هوا فکرم حوالی کنکور سال قبل چرخید.

    از سر جلسه که بیرون آمدم خوشحال بودم از اینکه بالاخره خلاص شده ام از شر کنکور و حاشیه های حوالی آن.

    مامان میگفت دوستم میناوقتی از سرجلسه کنکور بیرون آمد قیافش زرد وزار بود و حالش خراب ؛

    اما من شاد بودم و به همه گفته بودم که کنکورم را عالی داده ام.

    نتیجه که آمد دوستم مینا پزشکی قبول شد و من پشت کنکور ماندم!

    گاهی وقت ها اتفاقات فراتر از تصورِ ما رخ میدهد و این دقیقا همان لحظه بود.

    بعداز تداعی شدن این خاطره ترجیحم سکوت بود‌. تلخ ترین آرامش دنیا سکوتی ست که می توان پشت آن هزاران حرف ، هزاران گله و شکایت و هزاران فریاد خاموش شده باشد.

  • ۱۹
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۱۵ مرداد ۹۹

    آنچه در قرنطینه می گذرد

    یه جمله ی خیلی معروفی هست که میگه :

    همیشه اون چیزی که ما میخوایم نمیشه ...

    شاید اگر قبل از کروناگرفتنم ازم میپرسیدین برنامت برای یک ماه آینده چیه میگفتم درس و درس و درس . شاید اگر ۳۱ تیر از خواب بیدار میشدم و بدن درد و سردرد و سرفه نداشتم این روزهای من یه جور دیگه رقم میخورد.

    میدونین دارم به این فکر میکنم بااینکه من این همه رعایت کردم و باز کرونا گرفتم شاید تو طالع من این اتفاق باید رقم میخورد. کسی چه میدونه ‌‌‌‌...

    بزارین از چیزهای خنده داری که برام اتفاق افتاده حرف بزنم 

    ■همون روز بعد از اینکه جواب ازمایش مثبت شد بابام برای اینکه سعی کنه یکم حالو هوامو عوض کنه یهو برگشت گفت یاسمن خوب بشی خونِت خیلی با ارزش میشه ها همه میان نازتو میکشن بهشون خون بدی ،خریدار زیاد پیدا میشه 

    ■بالای در اتاقم شیشه ای هست. یه روز بابا در زد بعد گفت:منم منم مادرتون غذا آوردم براتون. دستمو از بالای در نشوم میدم ببین و بعد دستشو از پشت شیشه نشون داد و با دستش سعی میکرد حرکات موزون انجام بده. انگاری که داره لامپو تو سرپیچش میچرخونه!

    ■مامان و بابا دیروز دعواشون شده مامان میگه تو کار نمیکنی بابا میگه تو کار نمیکنی . به قول میم مثلا دعواشون بشه من برم وسطشون جداشون کنم یهو داد بزنن کرونا 

    ■ دیشب از بی کاری و بی حوصلگی داشتم هری پاتر میدیدم . یهو دیدم ساعت ۱۱ شبِ...! بابام از پشت در اتاقم صدام کرد گفت یاسمن صدات درنمیاد چیکار میکنی. بهت خوش میگذره دیگه انگار رفتی هتل !

    ■مامانم ساعت ۱۱:۴۰ شب میاد پشت در اتاق میگه یاسمن سوپت هنوز جا نیوفتاده میخوری الان؟

    من

    سوپ 

    ساعت

  • ۱۵
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۳ مرداد ۹۹

    بازی

    تاحالا شده باشنیدن اسم یک بازی علاوه بر اون بازی اسم یه شخص هم بیاد تو ذهنت ؟ مثلا اسم کسی که اون بازیُ بهت یاد داده یا کسی که کلی باهاش اون بازیُ کردی و کلی خاطره داری از اون بازی با اون شخص !

    قطعا یکی از کارهای لذت بخشی که هممون تو دوران بچگی دوست داشتیم انجام بدیم "بازی کردن " بود. 

    مامان تودوران کودکی خیلی بامن بازی می کرد و بیشترِ وقتشو صرف من میکرد(چقدر دوست داشتم مامان با من قائم موشک بازی کنه )اون زمان همبازی زیادی نداشتم . یادمه اون موقع ها خیلی دوست داشتم باشوهرخاله ی بابام _آقای دانش_ بازی کنم .آخه یه فرد خیلی مهربون و باحوصله بود و من به شدت از بازی کردن با اون شخص لذت می بردم. (الان که فکر می کنم تو دلم می گم خوش به حال نوه هاشون !)

    با پدربزرگم (پدرِ پدر)سیبیل بازی می کردیم. اون موقع ها پدربزرگم سیبیل میگذاشت منم انگشتمو میذاشتم رو سیبیل های پدربزرگم و باید این سرعت عملو داشتم که در کسری از ثانیه دست هامو بردارم و گرنه پدربزرگم انگشتمو گاز میگرفت ! چقدر سر این بازی با پدربزرگم می خندیدیم (یادش بخیر )

    بزرگتر که شدم بابا بهم شطرنج و منچ و مارپله یاد داد. از انجام این بازی ها خیلی خوشم میومد مخصوصا اگر قرار بود با بابا شطرنج بازی کنم. یه وقت هایی هم خانوادگی جمع می شدیم و گردوشکستن بازی می کردیم.

    تو دوران ابتدایی هم با بچه ها بازی " این دخترِ گریه می کنه زاری می کنه ..." و بعدترش نون بیار کباب ببر ، و گل یا پوچ ،سنگ سنگ رو رو و یا استپ هوایی بازی می کردیم.

    تودوران راهنمایی تفریح مورد علاقه ی اکثر بچه ها تو زنگ ورزش وسطی بود. 

    تودوران دبیرستان هم یه وقت هایی "دزدکیه " و یا " جرعت یا حقیقت " بازی می کردیم. توهمون دوران بخاطر علاقه ی خواهرم به بازی فکری خانوادگی هر چندوقت یک بار سری به فروشگاه بازی های فکری می زدیم و حاصل اون سرزدن ها بازی های تیزبین و دومینو  و ... شد.

    و آخرین بازی که تا امروز یادگرفتم بازی ای بود که میم بهم یاد داد؛ اوتلو 

    اولین باری که میم این بازیُ بهم یاد دادُ هیچ وقت یادم نمیره . جنگل بودیم که بهم یاد داد. کلی ذوق کرده بودم و بهم حسابی کیف داد . بماند که کلی هم ازش باختم 

    گاهی وقت ها دلم میخواد جدا از این بازی های گروهی و ذهنی بازی های کامپیوتری و کنسول های بازیوهم تجربه کنم؛ مثلا ایکس باکس.

    وسیله ی بازی ای که شاید همین الان توخونه ی خیلی هاتون حضور داشته باشه، اما خب من هیچوقت نداشتمش.چندباری خونه ی خاله ام بازی کردم اما خب در حد انگشت های دست . تو برنامم هست که اگر پدر رضایت بده طی چندماه آینده این وسیله رو بخریم. باشد که رستگار شویم 

    شما چطور؟ تاحالا چه بازی هایی کردین که کلی بهتون کیف داده؟ 

    چه بازی هایی نکردین و دوست دارین تجربش کنین ؟

  • ۱۱
  • نظرات [ ۵ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۱۹ تیر ۹۹

    جذاب ترین چیز های زندگی در یک کادر

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۷ تیر ۹۹

    بابونه

    مدت زیادی از شناخت من در رابطه با گیاه بابونه نمیگذره . اولین بار گل بابونهُ در نرم افزار پینترست ( pinterest ) دیدم . با یه نگاه عاشقش شدم . 

    بعداز مدتی مامان یه جاییُ بهم معرفی کرد که پر از بابونه بود . یه دشت بابونه برای منی که عاشق این گیاه شده بودم شور و اشتیاق وافری ایجاد کرد که مصمم کرده بود حتما به اونجا سر بزنم .اما نمی دونم چرا هربار که میخواستم به دیدن بابونه برم یه اتفاق بد میوفتاد و من نمیتونستم برم.

    دیگه خلاصه پنجشنبه  طلسم شکست و با خانواده رفتیم . بابونه تو منطقه ای که ما زندگی میکنیم سمت ییلاق های اطراف وجود داره و بیشتر بالای کوه ها دیده میشه .  

    اگه پنجشنبه نمیرفتم تا هفته ی دیگه بابونه  ها تموم می شدن و دیدن این منظره ی زیبا رو تا سال بعد از دست میدادم . تو مسیر به یه باغ موسیر هم برخوردیم که عکسشو براتون میذارم  

  • ۱۲
  • نظرات [ ۱۷ ]
    • یاسمن گلی :)
    • شنبه ۲۴ خرداد ۹۹
    که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد 🌱
    ***
    چه حسرتیست بر دلم
    که از تمام بودنت
    نبودنت به من رسیده