نخی نقره ای

امشب، در آرامش بی‌خبر آینه، دست کشیدم بر موهایم. همان گیسوانی که همیشه برایم نشان جوانی بود، نشانی از شور، از فصل‌های روشنِ امید. اما انگار زمان، بی‌آن‌که در بزند، مهمان تاریکیِ گیسوانم شده بود. در لابه‌لای انبوهشان، نخی نقره‌ای آرام گرفته بود؛ اولین تار موی سفیدم، در سن ۲۴ سالگی.

برای چند لحظه، گویی همه چیز ایستاد. دلم لرزید، نه از پیری، که از غافلگیریِ ناگهانیِ گذر زمان. حس عجیبی بود—هم ترس، هم حیرت، هم اندکی اندوه. شبیه دیدن پرنده‌ای در قفس آینه، که بی‌صدا یادآوری‌ات می‌کند: "تو در حرکت هستی... تو در حال شدن هستی."
اما مگر نه اینکه نقره‌ای شدن یک تار، شاید حکایت یک اندیشه‌ی عمیق باشد؟ نشانی از شب‌هایی که در سکوت گذشت، از فکرهایی که خاموش گفته شدند، از لبخندهایی که بی‌صدا گریستند؟
شاید این سفیدی، سپیدیِ تجربه‌ای‌ست که آهسته بر تاریکی مو نشسته، نه نشانه‌ی ضعف، که جلوه‌ای از بلوغ، از فهمیدن، از لمس زندگی با نگاهی نرم‌تر.
و من، ایستاده در برابر آینه، آن تار مو را نمی‌چینم. می‌گذارم بماند؛ بماند تا روایت کند قصه‌ی زنی که زیسته، احساس کرده، و هنوز زیباست...
با یک نخ نقره‌ای در میان شب‌موهایش.

  • ۱۶
  • نظرات [ ۵ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۱۰ خرداد ۰۴

    هیاهوی شهر

    سرم شلوغ‌تر از همیشه است.انگار درونم، شهری بیدار مانده؛ شهری که هیچ‌وقت نمی‌خوابد.

    صدای افکار مثل بوق ماشین‌هایی‌ست که بی‌وقفه می‌گذرند، بی‌آن‌که منتظر چراغ سبز بمانند. آدم‌هایی در ذهنم قدم می‌زنند، بعضی آشنا، بعضی غریبه؛ یکی فریاد می‌زند، یکی می‌خندد، یکی می‌گرید، و یکی آرام در گوشم نجوا می‌کند که: "کمی سکوت لازم است..."

    اما کجاست این سکوت؟

    می‌گردم دنبالش بین کوچه‌پس‌کوچه‌های مغزم، اما هر بار، قبل از آن‌که پیدایش کنم، یک فکر تازه مثل رهگذری عجول، راه را می‌بندد. من در این شهرِ بی‌نظم و پرهیاهو گیر کرده‌ام؛ شهری که خیابان‌هایش را فکرها سنگ‌فرش کرده‌اند و دیوارهایش پر است از خاطراتی که مثل پوسترهای قدیمی هنوز کنده نشده‌اند...

    شاید وقت آن رسیده کمی بایستم. در یکی از میدان‌های همین شهر ذهنم، نفس بکشم، چشم ببندم، و اجازه دهم حتی برای چند لحظه، سکوت از راه برسد...

  • ۸
  • نظرات [ ۱ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۹ خرداد ۰۴

    در میان واژه ها بال گشودم

    باورم نمیشد دارم وارد نمایشگاه کتاب تهران میشم! دلم میخواست از شدت ذوق جیغ بکشم. انقدر هیجان داشتم که فقط کم مونده بود پرواز کنم. تمام این سال ها فقط عکس ها و فیلم ها رو می‌دیدم، اما حالا ... خودم اونجا بودم.وقتی حوض وسط نمایشگاه رو دیدم، همون که همیشه توی عکس‌ها دلم رو می‌برد، باورم نمی‌شد دارم واقعاً می‌بینمش.
    از همون لحظه‌ای که پامو گذاشتم توی سالن‌ها، قلبم تند می‌زد و چشم‌هام برق می‌زدن. همه‌جا پر از کتاب بود... بوی کاغذ، صدای آدم‌هایی که با اشتیاق دنبال کتاب می‌گشتن، غرفه‌های رنگارنگ... انگار توی یه دنیای جادویی قدم می‌زدم!
    یه لحظه دلم تنگ شد... واسه کسی که همیشه دلم می‌خواست کنارش باشم، اما نبود. دلم می‌خواست بغلش کنم و بگم ببین، من رسیدم... همون‌جایی که همیشه دلم می‌خواست باشم.

    تو غرفه ی نشر افق جودی دمدمی با تمام شیرینی‌اش، لبخند رو تا گوش‌هام کشید. کودک درونم، سرمست از این همه رنگ و خیال، بی‌پروا خندید.

    وای که اون ورودی‌ش محشر بود! با یه ماکت بزرگ از کتاب به شکل نیم‌دایره از زمین تا سقف کشیده شده بود، طوری که انگار از دل یه کتاب وارد دنیای قصه‌ها می‌شدی. دقیقاً همون‌جوری که همیشه توی خیال‌هام بود.
    نشر پرتقال... با اون ورودی طاق مانندِ  نارنجی و سبزش، با دکور هری پاتری که درست کرده بودن خیلی قشنگ و چشم نواز بود. 
    یکی از قشنگ‌ترین صحنه‌ها وقتی بود که از جلوی نشر قاصدک رد شدم. کوچیک و بزرگ، حتی پسرهای هم‌سن خودم، وقتی از غرفه بیرون میومدن، یه تاج کاغذی روی سرشون بود. باهاش توی سالن‌ها می‌چرخیدن، با لبخند، با ذوق. انگار پادشاهی بودن که از قلمرو قصه‌ها برگشته بودن...

    و درست وسط این همه شور و شوق، یه اتفاق شیرین دیگه افتاد: نشر باژ با یه لبخند بزرگ ازم استقبال کرد، اون‌قدر گرم و صمیمی که حس کردم جزئی از خودشونم. و بعد... بهم کتاب «هیون فال» رو هدیه دادن! باورم نمی‌شد. اون لحظه فقط دلم می‌خواست کتابو بغل کنم. یه حس ناب، یه جور دوست‌داشته‌شدن بی‌دلیل.

    در سمت دیگه ی نمایشگاه و بین غرفه های ناشران عمومی ، نشر آموت و دیدار دوباره با آقای علیخانی یه اتفاقِ قشنگ دیگه از اون روز بود ... لبخندش مثل فصل آشنا بود؛ ساده، بی‌ریا و گرم.
    کتاب شازده کوچولو نوشته‌ی آنتوان دو سنت‌اگزوپری:

    «آدم فقط با دلشه که می‌تونه درست ببینه. چیزای اصلی رو چشم نمی‌تونه ببینه.»

    و حالا قسمت مورد علاقه‌م: هدیه‌ها! یه فندق بانمک از افق، یه پرتقال کوچولو و عینک پرتقالی از پرتقال... واقعاً از ته دل خوشحال بودم. مثل وقتی بچه بودیم و یه چیز کوچیک ولی دوست‌داشتنی می‌گرفتیم و تا شب لبخند از لبمون نمی‌رفت.
    نمایشگاه کتاب برای من فقط خرید کتاب نبود. یه رویداد نبود. یه اتفاق قشنگ بود. یه خاطره موندگار. یه رویای قدیمی ، یه دنیای خیال‌انگیز که بالاخره واقعی شد.

  • ۱۵
  • نظرات [ ۶ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۱ خرداد ۰۴

    پنجمین تولد گُلی

    امروز تولد گُلیِ منه 🥹❤️

    گُلیِ قشنگم ، عاشقتم، مرسی که هستی. شاید از نظر بقیه اغراق به نظر برسه ولی واقعا عاشق داشتنتم.

    این چند وقت اخیر بخاطر مشغله ام خیلی کم کنارت بودم ولی همیشه به یادتم :)

    دل خوشم به داشتن و بودنت. بمونی برام:)

    تولدت، بودنت، مبارکمون❤️

  • ۱۷
  • نظرات [ ۲ ]
    • یاسمن گلی :)
    • جمعه ۲۷ ارديبهشت ۰۴

    نمایشگاه کتاب

    آیا بنده اجازه دارم از همین تریبون استفاده کنم و ذوقمو بیان کنم؟ 

    فردا همراه دانشگاه دارم نمایشگاه کتاب تهران میرم و الان به شدت بابتش ذوق زده ام. شاید برای اکثر آدما این قضیه خیلی موضوع پیش و پا افتاده ای باشه یا حتی براشون مهم نباشه. اما خب برای منی که عاشق کتاب هام و همیشه دلم میخواسته برای یه بار هم که شده به این نمایشگاه برم اتفاق قشنگ و دوست داشتنی ای هست.

    این اولین تجربه ی من برای حضور تو این نمایشگاه هست و خب لازم به ذکره نمیدونم از خوشی چطوری جیغ و داد راه بندازم که بقیه اذیت نشن بخاطر همین به صورت خیلی مظلوم وار نشستم و دارم چک لیست کودک سالم (استاد عزیزنژاد رو مخ! ) رو انجام میدم.

    حقیقتا لازم داشتم الان از روی ذوق جیغ و داد راه بندازم و خوشیمو با آدما سهیم شم و حتی یکی رو از روی ذوق بغل کنم. ولی خب مکان ، زمان و شرایط، همشون یه لا اولشون میاد!

    امیدوارم فردا کلی خوش بگذره. حتما هم از اولین تجربه ام برای حضور تو این مکان میام و اینجا حرف میزنم .

    پ.ن: خیلی اتفاقی یاد یه خاطره ی دور افتادم و جشن امضای کتاب یک چیزهایی هست که نمیدانی از علی سلطانی :)

  • ۸
  • نظرات [ ۵ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۲۶ ارديبهشت ۰۴

    امن

    وجود آدمی که بتونی دردِ دلت رو بدون نگرانی بهش بگی موهبته؛ در کنارش آدمی که بتونی کنارش بخندی هم قشنگه، آرامشِ زندگی اونجاییه که بتونی تو آغوش یکی آروم بگیری؛ حضور آدمی که بتونی امنیت رو تو وجودش پیدا کنی باعث شادیه و زیبایی زمانی تکمیل میشه که همه ی این ویژگی ها تو یه آدم وجود داشته باشه.✨️

  • ۱۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • یاسمن گلی :)
    • دوشنبه ۲ ارديبهشت ۰۴

    پایان تعطیلات

    از ظواهر امر پیداست که فردا آخرین روز تعطیلاته!
    جا داره بگم که هیچی از تعطیلات نفهمیدم! چقدر زود تموم شد :(
    من دلم نمیخواد برم دانشگاه، کی میخواد دوباره بیمارستان شیفت بره :/ به شدت الان پر از غر و ناله هستم.
    دلم نمیخواد برگردم به روتین قبلی.
    حتی محض رضای خدا یه صفحه از درس های این ترم رو نخوندم و همشون هم سنگین با استادای روانی ! خدا بخیر کنه .

    تعطیلات برای شما چطور بود؟

    پ.ن: سال نوتون مبارک :) امیدوارم امسال به موفقیت های بزرگ دست پیدا کنین .دلتون شاد ، تنتون سلامت ، جیبتون پر پول .

  • ۱۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • یاسمن گلی :)
    • پنجشنبه ۱۵ فروردين ۰۴

    بیان یا میهن بلاگ ؟!

    از وقتی که فهمیدم ممکنه بیان هم به وضعیت میهن بلاگ دچار شه، برای نوشتن تو این فضا دل و دماغ برام نمونده .

    پ.ن: همین یک خط رو نوشتم بلکه فرجی شه، تنبلی رو کنار بزارم و دوباره بنویسم.

  • ۲۰
  • نظرات [ ۷ ]
    • یاسمن گلی :)
    • چهارشنبه ۲۹ اسفند ۰۳
    که زخم هر شکست من حضور یک جوانه شد 🌱
    ***
    چه حسرتیست بر دلم
    که از تمام بودنت
    نبودنت به من رسیده
    آرشیو مطالب